ch. two (wild cow)

131 25 4
                                    

در با شدت باز شد و تنها چیزی که تام میتونست ببینه مردی بود که با عصبانیت به سمتش میومد .

تام نگاهی سر سری به اون مرد انداخت ؛ چشم هایی آبی و موهایی طلایی ؛ هیکلی درشت و عضلاتی ورزیده که برای دیدنشون نیازی ب دقت زیاد نداشتی .

تام نگاه کاوشگرش رو ب صورت مرد داد و همونطور که اون با خشم و عصبانیت نگاهش میکرد ؛ تام با آرامش خاصی گفت :

_ آقای محترم ؛ ما وسط عام کار مهمی بودیم ! خوشحال میشم زمان دیگه ای شما رو ملاقات کنم .

کریس که حالا از لحن آروم و نیشخند روی لب تام بیشتر عصبانی شده بود با صدای بلندی گفت :

ماشینایع مزخرفتو از زمین من بیرون کن ! فهمیدی ؟!

تام حالا داشت متوجه میشد که اون مرد کیه ؛ همون آدم بی اعصابی که رابرت می گفت . کسی که همین الانشم دو تا از کارگراشو راهی بیمارستان کرده بود و قرمزیای ضعیف روی دستای اون مرد هم این مسئله رو تایید می کردن .

پس تام با صدایی که حالا کمی نرم شده بود گفت :
_ فکر می کنم که بتونیم با صحبت این مسئله رو حل کنیم جناب ؛ اصلا نیازی به خشونت نیست !

کریس انگار که اصلا تام رو نفهمیده باشه دوباره حرفش رو تکرار کرد و با اضافه کردن ( زیاد بهتون وقت نمیدم !) و همچنین کوبیدن یع صندلی به دیوار ، اونجارو ترک کرد .

تام که حالا فکرش درگیر تر شده بود ؛ عذر خواهی کرد و گفت که باید جلسه رو خودشون ادامه بدن و اونهارو تنها گذاشت و مستقیم به سمت خونه ی رابرت روند .

توی مسیر با الیزابت تماس گرفت و گفت که به تسا خبر بده که امشب وقت برای خوردن شام باهاش رو نداره اما در اولین فرصت حتما این کار رو می کنه .

و با زنگ زدن به سباستین مسئول پروژه ی سوییسی ها خواست که آدرس اون مرد رو پیدا کنه .
مردی که هنوز اسمش رو هم نمیدونست .

آدم بیخیالی نبود اما به قول خودش ؛ ذهنش رو با چیزای بی اهمیت مثل اسم یکی از صد نفری که زمین هاشون رو خریده بود پر نمی کرد .

رسیدنش به خونه ی رابرت زیاد طول نکشید ؛ بلافاصله با اولین زنگ رابرت در رو باز کرد و تام با سلامی نه چندان گرم وارد خونه شد .
و مسیر رو تا هال طی کرد .

و با پرسیدن اینکه :
_ رابرت ! چطور چنین بی احتیاطی ای کردیم ؟
خودش رو روی مبل رابرت پرت کرد .

● راستش برای خودمم عجیبه مرد ؛ فکر می کردیم از اون آدمای بی سوادیه که مثل بقیه تو جنگل زندگی می کنه !

تام نیشخند پررنگی زد و گفت ؛ ولی اون کسی که من دیدم اصلا شبیه چیزی که تو میگی نبود ¡

رابرت متعجب میپرسه :

تو دیدیش تام ؟ اونو دیدی ؟ کِی؟ کجا ؟ چی گفت ؟ چی شد ؟

تام هم با صدایی خسته در حالی که کراواتش رو شل می کرد گفت :
وسط جلسه ؛ در اتاق شرکت عزیزم رو مثل یه گاو وحشی کوبید و اومد تو ؛ تهدیدم کرد و تشریفش رو دوباره مثل یه گاو وحشی با پرت کردن صندلی به دیوار برد !

رابرت که حالا نمیدونست باید بخنده یا تعجب کنه ؛ گنگ به تام نگاه کرد و تام که اون حالت رابرت رو دیده بود گفت : چیه ؟ حرف بدی زدم؟ .

رابرت هم با گفتن نه بابایی تلاش کرد اوضاع رو جمع و جور کنه و گفت :
می گفتن که کریس آدمع کله خرابیع .

تام که حالا برای اولین بار اسم اون مرد رو شنیده بود گفت :
_ پس اسمش کریسه؟

و رابرت هم بدون مکثی پاسخ داد :
آره ؛ کریس همسورث .

و تام برای لحظه ای در فکر فرو رفت ‌ .

باید حتما یه فکری به حال این اوضاع بکنیم مرد ؛ تام گفت و سمت آشپزخونه رفت .

● به نظرت میشه با بالا بردن قیمت راضیش کنیم؟

_ به نظر آدم فقیری یا به هر حال کسی که نیاز به پول داشته باشه نمیومد ؛ اما برای ماجرای سوییسی ها اگر لازم باشه با قیمتی که میده کنار میایم !

● پس فکر کنم باید به سراغ مذاکره بریم .

تام با گفتن " احتمالا" و ریختن قوه ای که برای خودش و رابرت درست کرده بود گفت و به فکر فرو رفت .

...

شب تمام مدت رو صرف فکر کردن به فردا و صحبتش با اوم مرد کرد و امیدوار بود که بتونه راه چاره ای پیدا کنه .
کار بزرگی رو گرفته بود و باید حلش میکرد .
اولین بارش نبود که به یه همچین مشکلی بر میخوره اما چیزی ایندفعه عجیب بود ؛ و همین هم تام رو نگران می کرد .

با اومدن صدای نوتیفیکیشن گوشیش و پیامی که از طرف سباستین بود و حاوی آدرس کریس بود . گوشیش رو توی دستاش گرفت ؛ آدرس رو مرور کرد و دوباره اسم مرد رو با خودش زمزمه کرد .

_ کریس همسورث !

فکری به ذهنش رسید .
پس اینستاش رو باز کرد و اسم رو سرچ کرد ؛ بعد از کمی گشتن پیج اون مرد رو پیدا کرد .

کمی تو پیجش گشت زد و نگاهی به فالوورای اون مرد انداخت ؛ اکثرا دختر بودن و این چیز عجیبی نبود به هر حال کریس مرد جذابی بود . .

بیشتر عکساش مربوط به جنگل بودن و این نشون میداد که چقدر اون زمینارو دوست داره و همچنین نشون دهنده ی سختی کار تام بود .

عکسای پیج کریس رو همینطوری ورق میزد که بالاخره عکسی رو دید که مربوط به جنگل یا کریس بدون لباس وسط جنگل نیست !!

بلکه تو این یکی یه تیشرت صورتی تنشه و با عینک آفتابیش ژست باحالی رو گرفته .
تام با گفتن " کی گفته صورتی به مردا نمیاد؟" تو ذهنش ؛ پیج اینستای کریس رو بست و فکرش رو از چیزای خوب راجع به اون مرد منحرف کرد !!

چون به هر حال تام چاره ای نداشت و میدونست باید خیلی تلاش کنه و با فکر به این مسئله کم کم به خواب رفت !

■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■

خب گایز اینم از پارت دوم .
امیدوارم که خوشتون بیاد و آره دیگه .
لاو یو آل .
راستی ؛ ووت و کامنت فراموش نشه گل منگلیا .

[T.A ]

you made me change everything Место, где живут истории. Откройте их для себя