-یوری من واقعا مطمئن نیستم که این کار درستی باشه، خودت میدونی که بکهیون چقدر روحیهی حساسی داره. با این کار ممکنه حتی دوستی بینمون تموم بشه. میفهمی؟
بتا با کلافگی به حرف اومد و سعی کرد با حرفهاش جلوی نقشهی همسرش رو بگیره.+نه جون. من دیگه چیزی نمیفهمم. مونگی روزبهروز داره ضعیفتر میشه. ما داریم بهش وابسته میشیم. اگه براش اتفاقی بیفته چی؟ من طاقت ازدستدادن دوبارهی یه حیوون خونگی رو ندارم. مرگِ پنی به اندازهی کافی برام سخت و آزاردهنده بود.
-این راهش نیست یوری. خودم فردا با بکهیون حرف میزنم و ازش میخوام که این مسئله رو به آلفاش بگه خب؟ همیشه یه راه حل بهتر و منطقیتر وجود داره.
+هر دفعه همین حرفو میزنی. نمیفهمی که نگران مونگریونگم؟ هر دفعه که بکهیون میاد دیدنش و بعد تنهاش میذاره تا چند روز یه گوشه کز میکنه. افسردگی گرفته. خوب غذا نمیخوره. حالا میتونی نگرانیم رو درک کنی؟
-محض رضای خدا تو مگه دامپزشکی؟! این حرفا رو از کجات درمیاری یوری؟
جونمیون که با شنیدن حرفهای امگای روبروش آمپر چسبونده بود، این بار با داد پرسید و کلافه شقیقهاش رو ماساژ داد.+آره شاید تخصصش رو نداشته باشم اما بیشتر از تو راجعبه حیوانات مقاله خوندم و میدونم رفتارهای مونگی عادی نیستن!
امگا هم در جواب همسر عصبیش با داد گفت و به گوشیش چنگ زد.-باشه. هر کاری میخوای بکن اما خودت هم باید عواقب نقشهی مزخرفت رو قبول کنی.
امگا بدون اینکه به پرخاش و دادهای همسرش اهمیتی بده وارد چتش با دوست امگاش شد."سلام بکهیونا. ببخشید که این موقع شب پیام بهت میدم اما حال مونگریونگ اصلا خوب نیست. جونمیون هم بهخاطر یکی از بیمارهاش رفته بوسان و تا فردا برنمیگرده. میشه خودت رو زودتر برسونی اینجا؟"
☆~☆~☆~☆
بعد از جروبحث کوتاهشون، بکهیون برای جوابدادن به گوشیش توی پذیرایی تنهاش گذاشته بود. آلفا حس میکرد دقیقا روی نقطه ضعف امگاش دست گذاشته و با گفتن پیشنهادی که میدونست بکهیون هیچوقت قبولش نمیکنه، بیشتر از همیشه آزارش داده. حیوانات خط قرمز امگای ریزهمیزهاش محسوب میشدن و چانیول با پیشنهادش اون خط قرمز رو رد کرده بود.
از روی مبلی که تا چند دقیقهی پیش با امگاش مستند تماشا میکردن بلند شد و برقهای پذیرایی و آشپزخونه رو خاموش کرد. نگاهی به ساعت روی دیوار که عدد ۱۲:۴۰ رو نشون میداد انداخت و خمیازهی کوتاهی کشید. مطمئن نبود فردا بتونه خودش رو به موقع به سر کار برسونه و از همین الان داشت خودش رو برای توبیخشدن آماده میکرد. چشمهاش سوزش خفیفی داشتن و پیشونیش هر چند دقیقه یک بار تیر میکشید. قدمهای خسته و شلوولش رو به راهرو رسوند، اما هر چی به اتاق مشترکشون نزدیکتر میشد رایحهی تلخی بیشتر از قبل ریههاش رو پر میکرد. خبری از فرومونهای شیرین همیشگی بکهیون نبود و همین بهش استرس میداد. با اضطراب به دستگیرهی در چنگ انداخت و نگاهش رو برای پیداکردن امگاش توی اتاق چرخوند و خیلی سریع پیداش کرد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Saving You In Colors
Fanfic❈Saving You In Colors ❈Genre: Omegavers, Romance, Smut ❈Couple: Chanbaek ❈Writer: HellishGirl شاید ۸ ماه زمان کافیای برای شناخت یک نفر به نظر نرسه، اما بکهیون ادعا میکرد که تمام زوایای آلفای مهربونش رو میشناسه و شاید همین باعث شد که بخواد برای تو...