فلش بک:
چیزی که بیشتر از همه مینهیوک رو آزار میداد خود زندگی بود.
تمام دنیای سیاه و خاکستریی رو میدید که توش هیچ رنگی معنا نداشت!
گاهی حتی نمیدونست خندیدن و گریه کردن چه مفهومی داره!
احساسات هم براش بیمعنی و گنگ بودن.
اما چیزهایی مثل خشم و عصبانیت، خطر و پوچی، اندوه و حسرت رو میتونست حس کنه...
از وقتی که چشمهاش رو باز کرده بود بهش فهمونده بودند که دنیا قراره جایگاه ابدی عذابش باشه...
که نمیتونه فرار کنه و باید تمام عمرش با بدبختی و رنج دست و پنجه نرم کنه!یه بار از توریستی که با بدبختی خودش رو وارد کشورشون کرده بود شنید که میگفت:
" ناراحت نباش رفیق! مهم نیست کجا به دنیا اومده باشی، چی بپوشی و از چه ملیتی باشی. تو به عنوان یه انسان همیشه حق زندگی داری! "
حرفش تا حدودی به نظر مینهیوک مسخره میومد.
چون هرچقدر هم آدم به خودش این چیزهارو بقبولونه، باز هم جغرافیا بیشترین تاثیر رو تو تمام زندگیش میذاره...
کشوری که داخلش به جهان پا میذاری چه خوب چه بد تا ابد سند مالکیتش رو به نام ملیتت کرده.
و وای به حال اینکه کشورت خوب نباشه تا همیشه سنگینیش رو به دوش بکشی!
اگه مینهیوک بر فرض مثال داخل فرانسه به دنیا میومد هم انقدر بدبختی رو مجبور بود تحمل کنه؟
قطعا نه!
به جای اینکه الان با پایی که از درد ناله میکرد، درحالی که کسایی که هنوز نمیدونست چه نسبتی باهاشون داشت رو رها کرده بود تا توی مهی که کم کم داشت محو میشد داخل مسیری که با تکیه بر حس شنوایی و لامسش میتونست تشخیص بده خطرناک هست یا نه قدم بذاره، میتونست تو شهر پاریس کنار برج ایفل سلفی بگیره و اونو تو اینترنتی که حتی الان بلد نبود چطوری ازش استفاده کنه به اشتراک بذاره.
اگه به جای کرهی شمالی تو فرانسه به دنیا اومده بود دنیا انقدر براش تلخ نبود.
حداقل اگر هم قرار بود زندگیش جهنم باشه اون جهنم رو داخل بهشت برای خودش میساخت نه اینکه محکوم باشه تو خود جهنم واقعی زندگی کنه!به نظرش مردمی که مال جاهای دیگه بودن خیلی خوشبخت تر و خوشحال تر از حال الان اون بودن...
فردی که با ماشین معمولیش سنگینیِ آرزوی یک ماشین گرون رو به دوش میکشه خبر نداره که یکی که سوار موتورش شده حسرت ماشین معمولی اونو داره.
شخص موتور سوارم نمیدونه که فرد دوچرخه سوار آرزوی موتور اونو داره و همچنین فرد دوچرخه سوار حواسش به آدمی که داره پیاده راه میره و با حسرت به دوچرخهی اون نگاه میکنه نیست.اما هیچکدوم از اونها از شرایط کسی که با ویلچر داشت نگاهشون میکرد و آرزوی محالِ راه رفتن معمولی رو داشت، خبر نداشتند!
مینهیوک همون شخص سوار بر ویلچر بود...
درحالی که هیچ پایی برای راه رفتن نداشت، حسرت معمولیترین و ابتداییترین چیزی که خیلیها ازش بهرهمند بودند رو میکشید.

YOU ARE READING
Guillotine
Vampire🩸🔗ــ خـلـاصــه ای از فیـــکشن ཿ جایی توی کره زمین وجود داشت. نقطهای در آسیای شرقی که مرز بین کره جنوبی و شمالی بود و تو هیچ نقشه و کتابی ثبت نشده بود. اونجا شهرداری وجود داشت که بعد از مرگش و افتادن امورات شهر به دست پسرش، خیلی سریع جرم و جنایت...