فلش بک:
_ یه ذره دیگه راه بیا مرد، نون نخوردی مگه؟
+ از صبح داریم تلاش میکنیم، یه مسیر طولانی رو دوییدیم حس میکنم دارن جونمو از تنم خارج میکنن.
-اونهمه دویدن برای گذر از منطقهی خلع سلاح واجب بود.
تو گرگ و میش شب سه سربازِ خسته، گرسنه و زخمی به سختی دیده میشدند که یکیشون دستش رو دور شونه های یکی دیگه انداخته بود، درحالی که اونیکی متقابلا دستش رو دور کمر سرباز اولی حلقه کرده و کمکش میکرد تا لنگ لنگان مسیرو ادامه بده.
سرباز سوم جلوتر از همشون حرکت میکرد و مدام تشر میزد که باید عجله کنند.
_ از بین اون جای محافظت شدهی لعنتی با اون همه سیم خاردار و مین فرار نکردیم که گیرمون بیارن! انقدر راحت که نمیتونیم جونمون رو تسلیم کنیم!
-میگی چیکار کنیم مینهیوک؟ داره لنگ میزنه!
مینهیوک چشمهاش رو گردوند که البته تو تاریکی شب دیده نمیشد.
به سمت سرباز اولی که به خاطر پای زخمیش نمیتونست درست راه بره رفت و جلوش خم شد:
_ بپر بالا. نمیخوام به خاطر یه سیم خاردار مسخره که پاتو چلاق کرده گیر بیوفتیم!
سرباز اولی بدون هیچ حرفی با رضایت رو کول مینهیوک سوار شد.
-اونجا داره بهت خوش میگذره پارک سوجون؟ به هرحال واسه سربازای فراری کره شمالی اینم حکم تاکسی رو داره!
سرباز دوم که از سنگینی بدن سوجون راحت شده بود با خرسندی گفت و مشغول سوت زدن و آواز خوندن شد
_ ببند اون دهنتو احمق!!!
مینهیوک با خشم غرید و سعی کرد به قدماش سرعت ببخشه.
خورشید مشغول طلوع کردن شد و سه تا سربازِ فراری انقدری دور شدن که کم کم از مقابل چشم محو بشن...*******
پایان فلش بک:زنگی که در خونه رو زد باعث شد جونگکوک زودتر از همه از خواب بیدار بشه.
به اون دوتای دیگه که خواب هفت پادشاه رو ميدیدن نگاه کرد و با رخوت از جاش بلند شد.
اگه تو حالت عادی بود از شرایطی که داخلش قرار گرفته بودن خندش میگرفت.
پاهای تهیونگ و جیمین تو هم قفل شده بودند و نفسهای سنگین و عمیقی میکشیدند،
در عین حال خودش به صورت افقی خوابیده و پاهاش رو کمر اون دو نفر انداخته بوده.
تهیونگ پاهای جونگکوک رو محکم چسبیده بود. احتمالا برای اینکه از لگدهای پسر روی پهلوش جلوگیری کنه!
و در عین حال به خاطر قدرت زیادی که داره باعث میشد جونگکوک نتونه حتی ذرهای پاهاش رو تکون بده.
زنگ خونه یه بند زده میشد و عجیب اینجا بود که جونگکوک خواب سنگین تری داشت و برای اولین بار اولین نفری بود که بیدار شد.
تنش سنگین و خسته بود.
با اینکه دیشب هیچ خبری از سکس نبود و میدونست تا آخر ماه هم خبری نیست باز هم جوری خسته بود که انگار تو خواب تا چندین ساعت کار کرده باشه.
از همه بدتر مرد سریش پشت در بود و اینکه چرا تهیونگ و جیمین بیدار نمیشدند؟
به آرومی کمرش رو خم کرد. با اینکه احساس میکرد عین یه ساندویج له شده اما انعطاف بدنی قوی که داشت بهش این اجازه رو میداد که با وجود اسیر بودن پاهاش به آرومی خم بشه.
رگ خواب تهیونگ رو بلد بود!
موهای پسر رو از کنار گوشش کنار زد و در حالی که با نوک انگشتش به آرومی با لاله گوش تهیونگ ور میرفت بوسه های ریزی پشت گوشش نشوند.
صدای زنگ طور عجیب غریبی شنیده میشد،
انگار شخص پشت در با صبوری چند دقیقه منتظر میموند و بعد دوباره یه کله به جون زنگ میافتاد.
جونگکـوک به نوازش ها و بوسه های ریز و آرومش پایین گوش تهیونگ ادامه داد و وقتی حس کرد فشار قدرت تهیونگ از روی پاهاش برداشته شده به آرومی اونارو آزاد کرد.
لبخندی از این پیروزیش زد.
بوسهای روی گونهی جیمین نشوند و سریع به سمت در پا تند کرد.
+ اومدم!
گفت و به محض باز کردن در با چهرهی پریشون پلیسی مواجه شد که به هیچ وجه انتظار دیدنش رو نداشت.
+ افسر کیم نامجون درسته؟ چی شما رو کشونده اینجا؟ فکر کنم هفته پیش بود که سفارشهاتون رو به دستتون رسوندیم.
افسر کیم که آماده بود دوباره با زنگ خونه ساکینش رو کلافه کنه انگشت اشارش رو پایین آورد و با احترام تعظیمی کرد:
× یه مشکل جدی پیش اومده.
+ باید خیلی جدی باشه که شما رو کشونده اینجا!
× کاملا درسته!
جونگکوک دست کیلد مغازه رو که به دیوار کنار در آویزون شده بود برداشت و به پلیس رو به روش تحویل داد:
+ پایین تو مغازه منتظر باشید تا منم بیام افسر کیم!
نامجون بدون هیچ حرفی کلید رو گرفت و از مقابل چشم های جونگکوک دور شد.
جونگکوک آهی کشید و اطرافش رو از نظر گذروند.
خورشید حتی کامل طلوع هم نکرده بود!
حالا درک میکرد چرا جیمین و تهیونگ بیدار نشدن.
جفتشون دیروز خودشونو خسته کرده بودن، درحالی که جونگکوک کل روز رو استراحت میکرد.
یه شلوار ورزشی با تیشرت مشکی تنش بود،
حداقل تیپش نامعقول نبود.
چطوری با اون همه لباس خوابیده و خفه نشده بود؟ خوابیدن کنار دو نفر دیگه به قدر کافی باعث میشد گرمش بشه. چه برسه با شلوار و تیشرت!
KAMU SEDANG MEMBACA
Guillotine
Vampir🩸🔗ــ خـلـاصــه ای از فیـــکشن ཿ جایی توی کره زمین وجود داشت. نقطهای در آسیای شرقی که مرز بین کره جنوبی و شمالی بود و تو هیچ نقشه و کتابی ثبت نشده بود. اونجا شهرداری وجود داشت که بعد از مرگش و افتادن امورات شهر به دست پسرش، خیلی سریع جرم و جنایت...