Ep 6 🌑

143 28 5
                                    


فلش بک:

+ پسر، باورم نمیشه که ما الان اینجاییم!!
مینهیوک با تردید به سانگ هون نگاه کرد
_ یکم زیادی خوشحال نیستی؟
+ چرا نباشم؟ تا نیم ساعت پیش معلوم نبود زنده میمونیم یا از گرسنگی می‌میریم! ولی الان نگاه کن، یه شهر پیدا کردیم که توش غذا پیدا میشه. تازه نگاه کن چقدر سرسبزو قشنگه!
سانگ هون خوش و خرم برای خودش سوت میزد و سوجون رو روی کولش حمل میکرد
مینهیوک اما دوباره با شک گفت:
_ دقیقا این همون دلیلیه که من حس بدی بهش دارم. چطوری اینجا انقدر میتونه عجیب باشه؟ دقیقا اونور تابلو بیابون بود و اینورش یه جای سرسبز؟ اصلا با عقل جور در نمیاد! اون علامت تابلوی مرگش به کنار... اینجا کلی موج و انرژی منفی...
+ مینهیوک!
سانگ هون با جدیت وسط حرفش، اسمش رو صدا زد و به سمتش برگشت:
+ فکر میکنی برای چی ما اینجاییم؟
_ چون فراری هستیم
مینهیوک زمزمه کرد و کنار سانگ هون ایستاد
+ فراری های کجا؟
_ کره‌ی شمالی
+ و کره‌ی شمالی کجاست؟
_ جهنم کره‌ی زمین
+ دقیقا! ما از جهنم فرار کردیم تا زندگی بهتری داشته باشیم. اینجا نمیتونه بدتر از اونجا باشه، میتونه؟
سانگ هون پرسید و بدون اینکه توجهی بکنه به مسیرش ادامه داد. مینهیوک که داشت هم‌پاش راه میومد گفت:
_ من فقط دوست ندارم از چاله بیوفتیم تو چاه
+ انتخاب دیگه ای داریم؟
با شنیدن این سوال مینهیوک سکوت کرد. انتخاب دیگه ای داشتن؟ نه! حالا دیگه حتی به اون جهنم هم تعلق نداشتند...
سانگ هون راضی از این سکوت لبخندی زد:
+ خوبه، از اینجا خوشم میاد... دوست دارم همینجا ازدواج کنم و بچه دار بشم. یه پسر! اسمش رو حتی انتخاب کردم. جونگ‌کوک... جئون جونگ‌کوک! قشنگ نیست؟
مینهیوک با چشمهای از تعجب درشت شده به سرباز دیوونه نگاه کرد:
_ اول اون پسر بیچاره رو بیا برسونیم دکتر تا نمرده، بعد در مورد تشکیل خانواده رویا پردازی کن! بعدم از کجا انقدر مطمئنی که پسردار میشی؟
+ قطعا پسره... تخمهای خانواده جئون ده سال متوالیه که پسر تولید کرده!
و بعد با سرخوشی رو به سوجونی که بیهوش رو کولش افتاده بود گفت:
+ پسر تو خیلی سگ جونی. یکم دیگه مقاومت کن رفیق، میخوام وقتی جونگ‌کوک بدنیا اومد تو و مینهیوک رو قیم قانونیش کنم. البته قبلش باید زن بگیرم و قبل ترشم تو باید زنده بمونی!
_ پاک عقلش رو از دست داده
مینهیوک با تاسف زمزمه کرد و جلوتر از سانگ هون قدم برداشت، بلکه بتونه یه بیمارستان پیدا کنه

********************************

( اتفاق های از الان به بعد فلش بک به شب گذشتن ):

تهیونگ عاشق بارون بود
عاشق ابرهای سیاهی که خورشید نورانی رو میپوشوندن
عاشق مهی که اطراف رو فرا میگرفت
عاشق رعد و برق و شدت گرفتن اون قطره های آبی که آسمون بهش هدیه میداد
اگرچه ابرها به خوبی ماه رو کاور کرده بودند، اما طبیعت قدرت جلوگیری از جادوی ماه رو نداشت

گوش هاش رو تیز کرد، صدای آشنایی به گوشش رسید
تمرکز کرد تا حواسش رو تقویت کنه
روی صداهایی که می‌خواست بشنوه فکر کرد و بالاخره...

Guillotine Donde viven las historias. Descúbrelo ahora