"Our similar tastes"

126 33 0
                                    

سرش رو روی دفترچه طراحی‌‍ش خم کرده و انتهای موهاش روی ورق‌های ضخیمش پیچ خورده بود. خشونتی که سالی یک‌بار سراغش می‌اومد رو توی انگشت‌هاش جمع کرده، با مدادرنگی های کوتاه و بلند، لابه‌لای آبرنگِ خشک‌شده خط می‌انداخت و گوشه‌هایی از پیراهن رو زاویه‌دار می‌کرد.

- این فقط برای چند روزه، جین...

یک سفر خانوادگی، با وجود اینکه قرار نیست هیچ لحظه‌اش رو تنهایی بگذرونی چیزی نبود که یک روز و دو روزش برای هیونجین فرقی بکنه.

- می‌تونیم به مرغ‌های دریایی غذا بدیم، تصور کن ممکنه چقدر خوش بگذره...

و هیونجین برای رضایت‌دادن به اون سفر جاده‌ای، به بهانه‌های وسوسه‌انگیز نیاز نداشت. می‌خواست که درک بشه و ترجیحاتش مورد احترام و اعتماد قرار بگیرند. حتی اگر غذادادن به مرغ‌های دریایی براش هیجان‌انگیز بود هم می‌تونست کاری‌‍ش بکنه؛ ولی مادرش علاوه بر درک‌نکردن، یادش نمی‌موند که  جین چه چیزی رو دوست داره و چه چیزی رو نه...

- من نمیام، مامان‌. امیدوارم بهت خوش بگذره...

تلِ مشکی‌‍ش رو از روی میز برداشت تا موهای مزاحمش رو عقب نگه داره؛ اما باز هم از کناره‌های صورتش آویزان شدند. گوش‌هاش با نوکِ تیزِ موهاش خارش گرفت و این عصبی‌ترش کرد.

- بهت گفتم هرچی می‌خوای به خودم بگو، گیر دادی به تحصیلات آکادمیک. اصلا پسری که من مادرش باشم چه نیازی به این همه سختی و مشقت برای موفق‌شدن داره؟ فقط به خاطر اون دانشگاهِ لعنت‌شده داری استراحتت رو پس می‌زنی، جینا؟

هیونجین شماره‌ی گم‌شده‌ی مدادرنگی‌‍ش رو از لای شلوغیِ میز تحریرش پیدا کرد و نتونست که پوزخندش رو کنترل کنه. اون، مادرش، به وضوح پسرش رو اشتباه می‌فهمید و هیونجین با فکر به اینکه مگر چقدر می‌تونه آدمِ ناخوانایی باشه، کشیدگیِ لب‌هاش روی صورتش ماسید.

- ولی ما قبلا در این مورد به نتیجه رسیدیم، چرا دوباره بازش می‌کنی؟

نیم‌نگاهی به پنجره‌ی اتاقش که میزبانِ نورهای سردِ عصرگاهی می‌شد انداخت و پرسید.
مادرش از مبل تکِ هیونجین که یک دونه عین همون کنج سالنیه بود بلند شد و دست به سینه، بالای سر طراح کوچولوش ایستاد. لبه‌ی مقوای سفیدی که هیونجین توی کادرِ وسط در وسطش کار می‌کرد رو لای انگشت‌هاش گرفت و کشید. دقیق و از نزدیک نگاهش کرد.
هیونجین اخم‌های مادرش وقتی روی تخصصش تمرکز می‌کرد رو دوست داشت. دلش می‌خواست مثل اون زن در زمینه‌ی مد و فشن حرفی برای گفتن داشته باشه. کسی که تحسینش می‌کرد و تمام مدت 'الگو' قرارش داده بود، مادر خودش بود که درست نمی‌فهمیدش...

- چون مامان کارهات‌ رو دوست داره، جینی. برام اهمیتی نداره اون مفت‌خورا که پول دولت رو به خاطرِ ردکردنِ تو می‌ذارن توی جیبشون، در مورد استعداد و پشت‌کارت چی فکر می‌کنن... من اینجام که حمایتت کنم و تو نباید آب توی دلت تکون بخوره. می‌فهمی؟

و بعد دستش رو از پشت تلِ هیونجین تا گردنش کشید و نوازش کرد.

- فقط یه دلیل قانع‌کننده بهم بده که منو از این میزِ پر شده با آت و آشغال، جدا کنه.

هیونجین کارهای خودش رو 'آت و آشغال' صدا کرده بود...
کیم هیونا عصبی، نفسش رو از بینی‌‍ش خارج کرد و اون کارِ ناتموم رو روی انبوهِ مدادرنگی‌ها پرت کرد.

- متاسفانه اعتماد به نفست به بابات رفته.

دورِ صندلی هیونجین چرخ خورد و لبه‌ی تختش نشست. لب‌هاش که مثل سیبِ از وسط نصف‌شده‌ با هیونجین بود، به آرومی روی صورتش کش اومد و برگ برنده‌اش رو بالاخره رو کرد‌.

- بابا، سه تا ماشین برای همه‌امون اجاره کرده تا راحت باشیم. فقط سونگمینی هم‌سفرت می‌شه که بهت سخت نگذره و تو هم که بیشتر از همه‌ی ما بهش نزدیکی، مگه نه؟

مادرش جوری گفت "فقط سونگمینی" که انگار سونگمین به خودیِ خود، با اون عطرِ تلخ مردونه‌اش که قراره توی ماشین و روی بدنِ هیونجین جا بمونه چیزِ کمیه...
هیونجین که تمام مدت چشم‌هاش دنبال هیونا رفته و کنارش روی تخت نشسته بود، نگاهش رو پس گرفت و با اخم، روی راپید‌های رنگی‌‍ش که درشون باز مونده بود برگشت.

- پس من مطمئن شدم که چرا نمی‌تونم باهاتون بیام، مامان.

همون‌طور که دونه‌دونه درهاشون رو می‌بست و اون‌ها رو به ردیفِ چندصد رنگه‌اشون برمی‌گردوند، گفت و هیونا به معنای واقعی، سر جاش وا رفت.
هیونجین پسرعموش رو برای همراهی در سفر پس زده و دیگه امیدی به راضی‌کردنش نبود‌...

***

My Cousin Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt