اینجا، حالا که کنار ساحل بودیم، آسمون انگار که بزرگتر بود و غروبش هم گستردهتر.
وقتی بالای خط افق و تا جاهایی پایینتر از اون، گمشده لای سطح امواج، رنگِ صورتیِ غروب رو توی خودش حل کرده بود، ما به هتل رسیدیم.
یک سوئیت، فقط برای ما دوتا یا فقط یک سوئیت، برای ما دو نفر. نمیدونستم کدومش درسته و کدومش برام خوشایندتره. این میتونست هم کافی باشه و هم ناکافی. هیچکس چیزی نگفت، سونگمین کلید رو تحویل گرفت و چند دقیقه بعد، هر کدوم از ما یک طرفِ تختی دونفره رو اشغال کرده بودیم.
یک تخت، فقط برای ما دوتا یا فقط یک تخت، برای ما دو نفر... مناسب و نامناسب؛ رابطهی ما دوتا.
.
.
.
خوابِ خوبی نمیدیدم که با خندهی سونگمین بیدار شدم. مثل شبهایی که بیخواب میشدم، سرم درد میکرد و به کافئین نیاز داشتم.
اطرافم چشم چرخوندم و روی کاناپهی شکلاتیِ گوشهی اتاق پیداش کردم. لپتاپش باز و نیمی از صورتش رو پوشونده بود. صورتِ خندانش.
اینبار نمیدرخشید؛ چون با وجود تاریکیِ ساعت نُه شب، هیچ منبع نوری به جز لپتاپ و هالوژنهای آشپزخونه نبود که مثل خورشید، روی ماه بتابه.
اما در عوض... خندهاش مزهی مارشملویی رو میداد که آخرشبها به قهوهام اضافه میکردم. از تلخی، شیرینی میساخت و من متوجه نبودم که چند وقته دارم افکارم رو بر پایهی هر چیزی در مورد سونگمین پرورش میدم...
با تکیه به دستهام، بلند شدم و پتویی که سنگینیِ خواب رو روی بدنم کشیده بود، کنار زدم. پرتشدنِ حواسِ سونگمین از ویدیوکالش رو دیدم و اهمیت ندادم، فقط جوری با اخم سر بلند کردم که خندههای از اون به بعدش، کاملا تقلبی به نظر اومدن. چه ظالمانه با کسی که کافئینم شده بود برخورد میکردم، نه؟
هنوز کابوسِ کابوسم رو میدیدم. انگلیسی حرفزدنِ سونگمین مثل پسزمینهی صداهای توی سرم ادامه داشت و به گیجتر شدنم کمک میکرد. توی اون موقعیت به این فکر کردم که همیشه همین قدر از ماجراها دور بود و زندگیش رو میکرد. مستقل بود، تنها بودم. این دو فرق زیادی داشتن...
انگشتهای سردم رو به پیشونیِ داغم فشار دادم و همراه با بستنِ چشمهام، شنیدم که سونگمین داره بیحواس و عجلهای خداحافظی میکنه. کاش دلیل این کارش من نبودم.
و چون دلیلش دقیقا خودم بودم، بعد از بستن لپتاپش، آباژورِ کنار تخت روشن شد و حضورِ سونگمین رو خبر داد.
با وجود روشنیِ جدیدی که به وجود آورده بود، روی تخت خزید و من رو با سایهی خودش در آغوش گرفت.
من توجه نخریده بودم؛ فقط سونگمین از این لحاظ با پدرش مو نمیزد و بابت همه چیز نگران میشد. و من همون بچهای بودم که نمیخواست مادرش نگرانش بشه؛ اما از تماشای اون نگرانی توی چهرهی کیم سونگمین لذت میبرد...
چشمهام رو باز و تلاش کردم که تصویرِ پسرعموم رو به جای اون صحنههای محو بنشونم.
- حالت خوبه؟
- نه.
راستش رو گفتم.
- خواب بد دیدی؟
مثل همون دیوانههای توی کابوسم نیشخند زدم و از ترشیِ بالااومده تا گلوم، دوباره اخم کردم.
- من همیشه خواب بد میبینم... هیونگ.
دلم میخواست 'هیونگ' صداش کنم. یه جایی از ذهنم که حتی میترسیدم سالی یکبار بهش سر بزنم، دلش میخواست اینطور صداش کنه و گاهی هم انجامش میداد.
رو برگردوندم تا واکنشش رو ببینم. داشت لبخند میزد، مثل همیشه.
- هیونگ.
با اصراری که برای خودم هم خندهدار بود، دوباره تکرارش کردم و اینبار مثل خودم نیشخند زدم. یک نوعِ عادیتر از دیوانهوار.
سونگمین که رو به من و با کمی فاصله نشسته بود، جلوتر اومد و به تاج تخت تکیه داد. تعجب کردم که اون همه نزدیکی، چرا باید لازم باشه و با این حال چیزی از خودم نشون ندادم.
- همیشه؟
کابوسدیدنم رو میگفت.
سر تکون دادم و چشمم که خیلی میسوخت رو با انگشتهام فشار دادم تا بهش تاریکیِ موقتی رو هدیه بدم.
- هیچوقت درست نمی خوابم. شبهایی که بیخواب میشدم و چراغ آشپزخونه به خاطر آقای آن و کارهای زیادش روشن بود، واقعا... واقعا خوشحال میشدم؛ چون برام کاپوچینوی شیرین درست میکرد و میدونی که... از دستِ دیگران خوردنش، خوشمزهتره.
برای اولین بار، اون همه جمله رو کنار هم گذاشتم و سونگمین با حوصله گوش داد. و براش مهم نبود که به جای حرفزدن در مورد چراییِ کابوسهام، دارم از شببیداریهام میگم...
- من شبها تا دیروقت بیدارم.
باز هم از اون اطلاعیههای بی سر و تهش داد که چیزی جز نگاهِ منتظرِ من رو به دنبال نداشت.
- این یعنی... تا هر وقت که بشه، میتونم برات انجامش بدم...
- چرا؟
بلافاصله پرسیدم؛ از چی میترسیدم؟ به این فکر کردم که قهوهخوردن از دستِ سونگمین میتونه وابسته کنه؟ بیشتر من رو، یا اون رو؟
- مهمه؟
نبود.
- نه.
***
POV: Seungmin
بود.
دوست داشتم مراقبتِ عاطفیای که نیاز داره رو فقط از من، دریافت کنه و این مهم بود...
فقط جوری پرسیدم که براش مهم نباشه و مثل خودم از چیزی که قابل تأمله، راحت بگذره.
سکوتِ نه چندان طولانیای پیش اومد که هیونجین فراریش داد. با صدای خوابآلود و لبهایی که موقع حرفزدن تقریبا بسته بودند؛ بیشتر از قبل شکلِ بچهها شده بود. شکل بچگیِ خودش؛ بامزه و فشردنی.
- یکم پیش... چرا گفتی فکر خودم باشم؟
بالاخره پرسید.
به جوابش فکر کرده بودم؛ چون توی رستوران بدجوری به خاطرش گیج شد؛ ولی به طرز آزاردهندهای، فقط سکوت کرد.
- چون فکرِ بقیه بودن خواستهی وجدانته، نه قلبت.
اما اگه میتونستم آزادانه جواب بدم، بهش میگفتم: "چون خیلی بیشتر از جوری که دنیا برات مهمه، تو برای من مهمتری."
زیر نظر گرفتمش. توی فکر فرو رفت، سر تکون داد و بعد، یقهی ژاکتش رو تا اواسط بازوش پایین آورد. انگار گرمش شده بود، از اینکه 'هیونجین' رو درست خونده بودم خجالت میکشید...
- ولی چیز دیگهای هم گفتی... مگه من توی چه موقعیتی قرار داشتم؟
- تا وقتی با من باشی و خوب باشی، هیچ چیزی هیچ اشکالی نداره هیونجین. موقعیتت این بود که با من بودی.
دوباره اونجوری نگاهم کرد. نگاهی که داد میزد: "خب؟"
- وقتی تنهایی و فقط فکرِ خودتی، بقیه ممکنه ناراحت بشن که به یادشون نبودی؛ اما در واقع اگه ما با هم خوب باشیم، بقیه خوشحال میشن...
- چرا؟
خیلی سریع پرسید. روی جمعِ من با خودش، حساس بود. حالا میدونست که چرا هیچ اشتباهی توی رابطهی من و اون معنی نداره، اما میخواست بدونه که چرا بقیه چشمشون به خوببودنِ ماست...
- چون ما قبلا باهم خوب بودیم...
هیونجین هرگز از این کارها نمیکنه. کارهایی مثل خیرگی روی من و جدانشدنِ نگاهش؛ ولی اون لحظه داشت انجامش میداد.
چشمهام در تلاش برای فرار از زیباییِ متقارنِ صورتش، روی خالِ پلکش نشست و گذرِ زمان بهم پوزخند زد. اون خال رو از وقتی به دنیا اومد شناخته و کشفش نکرده بودم.
کشف، به معنیِ چیزی مثل بوسیدن. لمس، با حساسترین نقطهی بدنت. لمسِ نقطهی موردعلاقهت از بدنش...
هیونجین نگاهش رو به پردههای شفافِ روبهروش برگردوند. نفسِ حبسشدهام، رها شد و بندِ نگاهم آزاد.
سرم از افکارم داغ شده و خوشحال بودم که شبه. نوری برای دیدنِ پیشونیِ سرخم در کار نبود.
- زندگیت توی کانادا چطور میگذشت؟
و بالاخره به گذشته اشاره کرد. فکر میکردم فراموشش کرده؛ اما حالا، هردو داشتیم افسوس میخوردیم.
- خستهکننده.
- مثل من.
جوری کوتاه و کلیدی جواب میداد که انگار اونها رو از قبل آماده کرده و منتظر بوده که چیزی مطابق با حدسیاتش بشنوه. این خوب بود؛ چون نشون میداد که در مورد کیم سونگمین و افکارش کنجکاوه. در موردِ 'من' که انقدر ساده و معذبکننده بودم...
پاهاش رو از زیر پتو کنار کشید و آروم دور شد.
همونطور که برای کشیدنِ پردهها و بازگذاشتنِ در بالکن میرفت، ژاکتش رو از تنش خارج کرد و غم، نگاهم رو روی پوست سفیدش سنگین کرد.
هیونجین بزرگ شده بود. ما دوازده سال رو برای با هم خوببودن، از دست داده بودیم...
وقتِ شام بود و من فقط به یک چیز فکر میکردم.
اینکه قرار نیست گذشته، چیزی جز یادآوریِ "دلم برات تنگ شده" باشه...
***
"Flash Back"
POV: Narrator
"هیونجینی اومده!" چیزی بود که پدرش با چشمهای ستارهنشین گفته و گل از گلِ پسرکش شکفته بود.
مارچِ دوهزار و سه بود. سونگمین اون روز مدرسه نرفت و در عوض، یک عروسکِ دو کیلو و هفتصد گرمی رو توی بغلش گذاشتند.
یک عروسکِ زنده. میگفتند پسرعموشه؛ ولی سونگمین اون رو به چشمِ یک شکوفهی زودرس میدید.
خیابونی که هر روز با اتوبوسِ مدرسه ازش رد میشد، پر از درختهای گیلاسِ خشکیزده بود. برفی که اون سال زمستون بارید، انقدر سنگین بود که شاخههای تیرهرنگِ بیچاره رو خم کنه و از اون خیابون که هرسال یکدست صورتی میشد، دو ردیف درخت گیلاسِ سرمازده بسازه. درختهایی که سونگمین هر روز برای بهاریشدنشون چشمچشم میکرد؛ ولی حتی دریغ از یک شکوفه.
حالا که انتظار به سر رسیده بود، سونگمین شکوفهی گیلاسش رو در آغوش گرفت و کنار گوشش زمزمه کرد: تو دلیلِ بهاری، هیونجینی!
"End of Flash Back"
***
KAMU SEDANG MEMBACA
My Cousin
Fiksi Penggemar"قرار نیست گذشته، چیزی جز یادآوریِ 'دلم برات تنگ شده' باشه..." 👨🏻❤️👨🏻 :: Seungjin 💌 :: Romance, Smut, Slice of Life, Road Trips, Family Relationships 🖇️:: Mini Fiction "completed"