از اینکه مینیفیکشن "My Cousin" رو برای خوندن انتخاب کردید، صمیمانه متشکرم. یک نکته هست که اون هم زاویهی دید داستانه که چندبار قراره عوض بشه و خواستم قبل از خوندنش خیالتون رو از بابتش راحت کنم. من هر بار که زاویهٔ دید راوی تغییر میکنه بهتون خبر میدم، پس نگرانش نباشید و بدونید اگر اعلام نکردم و توی پارت بعدی رفتیم، هنوز طبق پارت قبل داریم پیش میریم و خلاصه نامفهوم نباشه براتون...
ممنونم که گوش دادید و امیدوارم خوندنش براتون لذتبخش واقع بشه. یادتون نره ونیلا همیشه منتظر نظرات شما -هرچند کوتاه- هست، از این لطفتون دریغش نکنید.***
POV: Hyunjin
تقریبا دو هفته چیزی نخورده بودم. غذاهایی که آقای آن با حوصله برام درست کرده بود، تا قبل از ردشدنم توی آزمون ورودی موردعلاقهم بودن؛ اما حالا؟ دونه دونه سرد شده و به طبقهی پایین برگشتند.
آزمون ورودی... حتی یادآوریِ جوری که بهش امیدوار بودم، میتونه مثل روز اعلام نتایج من رو بهم بریزه. چیزی که از دستش دادم کالج موردعلاقهم بود، رشتهی موردعلاقهم... بعد از اون دیگه به هیچ چیزی علاقه ندارم؛ مثل همون غذاهای سردشده.
شاید اینطور به نظر بیاد که من با وجود همهی اینها هنوز عاشق طراحی لباسم؟ این درست نیست چون احساس میکنم همون قدر که تا حالا دوستش داشتم، ازش متنفر هم هستم... طرحهایی که این چهارده روز زدم فقط تنبیه بودن. یه جور خودخوری که از اجبار به تلاشِ بیشتر شروع و به بیحوصلگی در تمام اوقاتِ روز منتهی میشه و البته که از دورهی مبتدی تا حرفهایم... اینها بدترین کارهام هستن که فقط باید دور ریختشون.
یادمه از همون بچگی برای خودم مجازات تعیین میکردم تا مامان و بابام از اینکه من درسم رو گرفتهم خیالشون راحت باشه؛ ولی من حتی از روند تربیتیای که برام در نظر گرفته بودن هم درس گرفتم. فقط وقتی که دیدم بابت اشتباهاتم باید خودم رو توی اتاق حبس کنم و از شام محروم بشم، سعی کردم قبل از اینکه بهم گفته بشه خودم انجامش بدم. اینطوری مودبتر به نظر میاومدم، نه؟ شاید هم فقط حوصلهی شنیدنش از جایی بیرون از مغزم رو نداشتم. معمولا اینکه تو خودت رو سرزنش کنی، راحتتره تا بخوای مدام بشنویش...
ولی این دفعه خیلی بیشتر طول کشید... چون این قلبِ خودم بود که شکسته بود، نه اونها. بابا تقریبا التماسم کرد که تمومش کنم و شاید تاثیرِ همونه که من دارم برای مهمونیِ امشب آماده میشم. مطمئنم که نیم ساعت از شروعشدنِ اون عذاب الهی میگذره و من تا الان رو فقط به خوابیدن زیرِ کف و آب گذروندهم.
یه نفر... یک نفر احتمالا اون پایین منتظرمه که دوازده ساله ندیدمش. گیجترین حالتِ احساساتم، وقتیه که اون پیشمه. پسرعمویی که نزدیکترین فرد بهم بود و هرگز هیونگ صداش نزدم -انگار که هیچ نزدیکیای نبوده- برگشته؛ اما منی که بعد از رفتنش یک دوره افسردگیِ کودکان رو متحمل شدم، آرزو میکنم که برنگشته بود. نه حالا و نه هیچ وقت دیگهای...
چی قراره بپوشم؟ یه چیزی. هیچی برام مهم نیست؛ مثل چشمهای گودافتاده و لبهای بیرنگ و روحم. امشب رو هم میشه با نقشِ یک روح رو بازیکردن، گذروند.
من همیشه همین جوری بودم؛ ولی الان احتمالا بدتر شدهم، چون بابا گفت: "تو زیادی ناامیدی، جینا." و من این رو قبول کردم؛ اما از دست رفتنِ مزهی هر چیزی که دور و برم وجود داشت، تقصیر من نبود. اونها خودشون تصمیم گرفتن که دیگه با مزاج هیونجین جور در نیان...
ESTÁS LEYENDO
My Cousin
Fanfic"قرار نیست گذشته، چیزی جز یادآوریِ 'دلم برات تنگ شده' باشه..." 👨🏻❤️👨🏻 :: Seungjin 💌 :: Romance, Smut, Slice of Life, Road Trips, Family Relationships 🖇️:: Mini Fiction "completed"