"Add your rules"

102 26 3
                                    

POV: Hyunjin

صبحِ خیلی زود. چیزی که من عاشقش بودم؛ حتی بیشتر از تخت‌خواب.
و با تمامِ بی‌علاقگی‌های سابقم که هنوز هم روی قلبم سنگینی می‌کردن، می‌تونستم بگم که عاشقِ صبح و ساحلِ صبح و طلوعِ اقیانوسم.
نفهمیدم من از خوابم زدم یا اون از من بُریده و به‌هرحال، مثل همیشه سر ساعت بیدار شدم.
اینطور بود که همه‌ی چیزهای خوب مال من شد. شن و ماسه‌های پانخورده‌ی اول صبح، صدف‌ها که هدیه‌ی شب‌های اقیانوس بودن، سوت و کوریِ ساحل، سلام به خورشید و...
خوش گذشت. همون‌طور که موقع ترک‌کردنِ اتاقم به خودم قول داده بودم، قرار بود که خوش بگذره و تمامِ این‌ها به‌خاطر پسرعموم بود.
اعتراف می‌کنم؛ به هر کسی جز خودش اعتراف می‌کنم که از وقتی این سفر شروع شد، همه چیز هیجان‌انگیز گذشت.
اون باعث شد همه چی جالب به نظر بیاد، حتی اگر در واقع کسل‌کننده بود.
چیز ساده‌ای مثل نودل‌خوردن توی رستورانی محلی، نصفه‌شب کابوس دیدن، پناه‌بردن به کاپوچینو با مزه‌ی تکراری‌‍ش و دوباره خوابیدن... سونگمین ناخالصی‌ها رو برام گرفت و اینطور بود که احساسِ واقعی و درستی بهم دست داد.

-ممنونم.

همین قسمتِ کوچیک که مهم‌ترین بخشش بود رو بلند گفتم.
منتظر صبحونه‌ی هتل بودیم. سونگمین که همراه باهاش اطراف رو نگاه می‌کرد و هیچ جزئیاتی هم برای تماشاکردن از دست نمی‌داد -جوری که انگار سر درآوردن از زندگیِ مردم تفریحش باشه- برگشت و پرسید: برای چی؟
شونه بالا انداختم. لبخند زد، چون من داشتم لبخند می‌زدم.

-مثل گربه‌ها.

- چی؟

چرا باید براش مثل گربه‌ها می‌بودم...

-تو به یک گربه محبت‌های زیادی می‌کنی، اون هیچی از خودش نشون نمی‌ده و بعد از مدتی که همین‌جوری می‌گذره... وقتی انتظارش رو نداری، میاد و یک نقطه از پوستت رو لیس می‌زنه. اونم داره می‌گه: "ممنونم."

"چه قدرشناس!"

این چیزی بود که نمی‌دونستم باید به گربه‌ها بگم یا... به خودم. شاید سونگمین بلد بود چطوری من رو به چیزی که می‌خوام باشم، نزدیک کنه.

- فکر می‌کردم قدردان نیستم...

-کام‌آن! فقط به هیونجین کوچولوی درونت اجازه‌ ندادی خودش رو بهت ثابت کنه...

خندیدم.
بهم خیره شد.
درسته، اولین بار بود که جلوش می‌خندیدم؛ نترس و شجاع از احتمال به وابسته‌شدنِ یکی از ماها.
انگلیسی حرف‌زدنش رو دوست داشتم...
گارسون‌ها میزِ سلف‌سرویس رو از خوراکی‌های سرد و گرمِ مخصوص صبحونه پر کردن و سونگمین بلند شد.
تلِ موهام رو زدم و پشتش راه افتادم.
دقیق‌تر به خودمون نگاه کردم... حالا می‌تونستم به جای فرار از پسرعموم، خودم رو پشتِ شونه‌های پهنش پنهان کنم؛ از هر چیزی که اون بیرون، سخت و معذب‌کننده به نظر می‌رسید.
بیرون از رابطه‌ی نزدیکِ ما دوتا.

My Cousin Donde viven las historias. Descúbrelo ahora