POV: Seungmin
همونطور که قول داده بودم، شام رو دور هم خوردیم.
رستورانِ ساحلیِ هتل، میزهای گرد و سایهبانهای نورپردازیشده داشت. با وجود شلوغیِ محوطه، صدای امواج شنیده میشد و آرامشِ حرکتشون روی همدیگه رو به گوشهای ما میرسوند. اون صداها بیشتر خوابآلودت میکردن، تا هوشیار.
دستِ هیونجین رو از آسانسور گرفتم و تا پیداکردنِ خانوادههامون، کنار خودم راه بردمش. نگاهکردن به دمپایی های لاانگشتیِ همرنگمون موقع لِهکردن شن و ماسه ها رو دوست داشتم.
هیونجین پیداشون کرد و انگشتهاش از دستم لیز خورد پایین. تظاهر به خوببودن با من رو دوست نداشت...
کنار هم نشستیم و یک صندلی اضافی اومد. دلم برای سونگیونگ تنگ شد.
اُتاوا که بودم، هر سه ماه یکبار بهم سر میزد. حالا که خیالش از بابتتم کنار مامان و بابا راحت بود، میتونست با آسودگی، دوستپسرش رو به دونگسنگش ترجیح بده... این طبیعی بود، پس اشکال نداشت؛ اما من دلم براش تنگ شده و نمیدونستم باید از پزشکبودنش ناله کنم یا توی رابطه بودنش. چون دوستپسرش هم پزشک بود و سونگیونگ... بهانههای زیادی برای جدانشدن از بیمارستان داشت.
به محض پیوستنِ ما به بزرگترها، غذا هم رسید و در اون فاصلهی کوتاه، خیلی اتفاقها افتاد. مثل اینکه زنعمو با لبخند از هیونجین پرسید: "با سونگمینی بهت خوش میگذره، عزیزم؟"
احتمالا چون موقعِ اومدن، دستِ پسرش رو گرفته بودم اینجوری گفت. زنعمو نمیدونست که چند ساعت پیش هم این کارو کردم، پس نزدیکی نسبیِ ما دوتا رو تازه دیده بود و حق داشت؛ اما هیونجین با اون سوالِ بیجواب، انقدر خجالت کشید که گوشهاش بنفش شد.
سرش رو پایین انداخت و موهاش توی هوا تاب خورد. دست و پاهاش رو دیدم که چطوری زیر میز جمعشون میکنه.
مچ دستش رو گرفتم و ضربانش به طرزِ قابل لمسی، حس شد. قلبش خیلی تند و به دور از رحم میزد.
شاید این شرایط، برای من یک شانس به وجود آورد. موهاش سیاه و براق بودن. هرکسی غیر از پسرعمو سونگمینش هم دلش میخواست که لمسشون کنه...
انگشتهای خمشدهام رو لای موهاش کشیدم و بیتوجه به چرخیدنِ ناگهانیش توی صورتم، نیمی از قسمتهای ریختهشده روی چشمهاش رو پشت گوشش فرستادم.
با لمسِ اون رشتههای دورافتاده، لبخندْ روی صورتم خط شد و خطاب به زنعمو گفتم: "اذیتش نکنید، هیوناشی."
مادرش خندید و نمایش تموم شد.
هیونجین، پسرکوچولوی همهمون بود و این به تصمیمِ خودش که چه کسی مراقبش باشه. من کسی بودم که انتخاب شد و بعد، به حال خودش رهاش کرد.
طبیعی بود که هیونجین بعد از اون وقفهی طولانی، در حالِ معاشرت با من زیاد شوکه بشه... زود بترسه و معذب بمونه.
متأسف بودم؛ خیلی زیاد.
به اندازهی حماقتم وقتی اینجا رو ترک میکردم متأسف بودم؛ اما این تأسف توی احساسِ عجیب و غریبِ پسرکوچولوم به من، تاثیری نداشت.***
POV: Hyunjin
شام خوشمزه بود؛ چون تا حالا کنار دریا غذا نخورده بودم، چون شلوغی آزارم نداد، چون...
بیخیال، فقط چون سونگمین باهام حرف زده بود. باهاش حرف زده بودم...
احساسِ خفگیای که تا ساعت نُه شب گلاویزم شده بود، حالا ناپدید شده و داشتم از هر چیزی در مورد هوای خوب و شبهای خلوتِ ساحل و گوشتهای گریلشدهی ادویهدار لذت میبردم...
سرم رو بالا گرفتم و آسمونِ شب رو به دنبال ستارهها، زیر و رو کردم. هیچی نبود. حتی یک دونه.
سرم رو پایین اوردم و یک نقطهی درخشان روی زمین پیدا کردم. فقط یک دونه ازش وجود داشت؛ شرط میبستم!
سونگمین جلوتر از من، درست روی خطِ تشکیلشده بین ماسههای خیس و خشک قدم میزد. کلاهِ سوئیشرتش یقهاش رو پایین کشیده و قسمتی از کتفش رو به نمایش گذاشته بود. ستِ اسپورتِ سورمهای-سفیدش باعث میشد لای شب گم باشه و همچنان بدرخشه. به شکلِ مردونهای، خیلی زیبا بود...
به خودم اومدم. دوباره داشتم بیش از حد بهش توجه میکردم و این خوب نبود...
مامان و بابا، عمو و زنعمو، یکی از اون آلاچیقهای چوبی رو پر کرده و حرفهاشون تمومی نداشت. اینجا همه خیلی اجتماعی بودن، جز من و پسرعموم.
بهش فکر کردم، هردوی ما به فردی انجامدادنِ کارها گرایش داشتیم. اون به تنهایی مهاجرتکردن و بدونِ پارتنر قدمزدن، من به تنهایی غذاخوردن و کناراومدن با دیوارهای خونهای که کس دیگهای جز خودم توش نبود...
و در مورد پیشرفتی که وابسته به والدین نیست... این بزرگترین نقطهی اشتراکمون بود.
ذهنم شلوغ و به این سمت سوق داده شد که شاید اگر بابا هم بیزنسمن نبود، سونگمین برای فرار از حمایتِ بی چون و چراش مهاجرت نمیکرد...
سرما دور گردنم پیچید و به افکارم اجازهی پیشرویِ بیشتر نداد.
دست از پوشوندنِ بدنم برداشته بودم و با همون تیشرتِ سفید، این طرف و اون طرف میگشتم. چارهای جز بالاآوردن شونههام و دستبردن توی جیب شلوارکم نداشتم. سردم شده بود و تنهاشدنم لب دریا به چشمم اومد.
سونگمین از دیدرسم خارج شده بود و این نباید اتفاق میافتاد. تنهاییم توی این سفر رو به شرطِ همراهی با تنهاییِ اون میخواستم.
خیلی زود، مثل گربههایی که یه مدت صاحبشون رو یادشون میره و دو روز همزیستی برای برگشتنِ حافظهاشون کافیه، بهش عادت کرده بودم...
در امتدادِ خطی که برای پیادهروی انتخاب کرده بود، دنبالش گشتم.
پشت یکی از سکوهای چوبی پیداش کردم. روی دو زانو توی خودش جمع شده بود و من رو برای جلوتر رفتن ترغیب میکرد. کنجکاویم راه افتاد و قدمهام رو به سونگمین رسوند.
YOU ARE READING
My Cousin
Fanfiction"قرار نیست گذشته، چیزی جز یادآوریِ 'دلم برات تنگ شده' باشه..." 👨🏻❤️👨🏻 :: Seungjin 💌 :: Romance, Smut, Slice of Life, Road Trips, Family Relationships 🖇️:: Mini Fiction "completed"