"3"

803 112 54
                                    

زندگي چالش هاي زيادي و برات به ارمغان مياره.
بايد واكنش درست و داد تا بتوني دوام بياري.
مثل قانون دوم نيوتن !
هر عملي بايد عكس العملي داشته باشه..
يعني ميتونم از پس اين چالش بر بيام و عكس العمل خوبي نشون بدم؟

به ساعت نگاه كردم.
از خستگي نميتونستم روي پاهام بياستم.
چشمام قرمز شده بود و بدنم خسته بود.
ساعت نزديك 12 نيمه شب بود.
بچه ها كم كم خارج ميشدن.
معلومه اونها هم خيلي خستن.
كتم و تو تنم مرتب كردم و سمت خروجي رفتم.
اروم تو خيابون قدم ميزدم و به هواي نيمه ابري خيره شدم .
هدفون رو توي گوشش گذاشت و اهنگ و پلي كرد.
Sometimes, I think too much, yeah, I get so caught up
‎بعضی وقتا ، من زیاد فکر میکنم ، اره ، زیادی درگیر میشم
I'm always stuck in my head
‎من همیشه توی سرم گیر کردم
I wish I could escape, I tried to yesterday
‎کاش میتونستم فرار کنم ، دیروز سعی کردم

بارون اروم شروع به بارش كرد.
سرم و رو به اسمون گرفتم و قطره اي بارون روي صورتم افتاد.
لبخند زدم و چشم هامو بستم.

And they put me back in my cell, all by myself
‎و برمگردوندند توی سلولم ، تنهای تنها
Alone with my thoughts again
‎دوباره تنها با افکارم
Guess my mind is a prison and I'm never gonna get out
‎فکر کنم مغزم یه زندونه و من هرگز نمیتونم ازش فرار کنم

هوسوك به اپارتمان رسيد و وارد شد.
بي نهايت خسته بود و دلش ميخواست روي تخت خودش و بندازه و تا فردا ظهر بخوابه.
اره برنامه خوبيه.
هوسوك در خونه رو باز كرد و با ديدن مادرش و اون مرد غريبه قلبش از تپيدن ايستاد..مادرش براي همين ازش پرسيده بود كه كي بر ميگرده؟
دسته كليد از دستش افتاد و باعث شد صداي بدي تو سكوت ايجاد كنه.
مادرش با شنيدن صدا از روي مرد نيمه عريان بلند شد و با چشمهاي ترسيده و قرمز به هوسوك زل زد.
هوسوك با صداي لرزون گفت:
_تو...تو چطور تونستي؟
مادر هوسوك دستش و روي مبل گذاشت و گفت:
_ه..وسوك ..مگه قرار نبود ديرتر بياي..
هوسوك لبخند ناباوري زد و از در  فاصله گرفت.
_حالم از تو از ..بابا ..از اين جهنمي كه برام درست كرديد بهم ميخوره!
ديگه هيچ وقت من و نميبيند!
و بي توجه به جيغ هاي مادرش در و بهم كوبيد وارد خيابون تاريك و خالي از ادم شد.
چشم هاش سرخ شده بود از گريه.
همين طور داشت ميدويد كه ون سياه رنگي كنارش اومد.
در ون باز شد و در تا ادم درشت هيكل جلوش ظاهر شدن.
با ناباوري و ترس بهشون نگاه كرد.
با نزديك شدن اونها خواست فرار كنه كه
نفهميد چي شد فقط دستمال دور دهنش محكم شد و بدنش بي حس شد.

هوسوك و تو ون گذاشتن و مرد از تو اينه ماشين به هوسوك بي هوش خيره شد و تماس و برقرار كرد:
_به رئيس بگو جانگ هوسوك و گرفتيم.
_منتظر باش !

به ارومي شراب و تو دستش ميچرخوند و از بالاي پنت هوس به پايين خيره شد.
مرد نزديكش شد و گفت:
_قربان..جانگ هوسوك و گرفتيم !
لبخند خطرناكي گوشه لبش ظاهر شد و گفت:
_منتقلش كنيد خونه امن.
مرد سرشو به نشون احترام خم كرد و گوشي و برداشت و گفت:
_با جت شخصي رئيس منتقلش كنيد خونه امن .
با پليس هاي مرزي هماهنگي انجام شده بدون دردسر ميتونيد بريد.

Don't let go of my hand Where stories live. Discover now