تنها چيزي كه ميتونه ادم و سر پا نگه داره ،اميد هست.
ميتونه اين اميد واهي باشه و فقط يك جور تو رو راضي نگه داره تا ادامه بدي يا اينكه اون اميد واقعي باشه براي اينده بهتر.هوسوك مات به ديوار سفيد رو به روش زل زده بود.
درك اينكه چه اتفاقي لعنتي داره ميفته براش سخت بود.
ترس مثل سلولهاي سرطاني تو بدنش پخش شده بود.
اين كه يك ادم عجيب و غريب كه صورتش كامل پوشيده بود اومد و بهش گفت:"_به خونه امن خوش اومدي شماره 270!
_تو..ديگه كي هستي؟
_ميتوني من و ارباب صدا كني!"اين مكالمه عذاب اور بارها تو سرش تكرار شد.
نميدونست براي چي اينجاست ،چه سودي داشت كه اينجا باشه.
در با صدا قژ مانندي باز شد.
مرد قد بلندي وارد اتاق شد و سمت هوسوك رفت.
كليد و وارد دستبند كرد و با صداي تيك بازش كرد.
_شماره 270 بلند شو.
هوسوك گنگ از اسمي كه بهش داده بودن بلند شد.
_بايد با من بياي تو راه قوانين و بهت ميگم.
و به در اشاره كرد و خودش جلوتر حركت كرد.
از فضاي خفه اتاق عجيب سفيد خارج شد و وارد راه رو قديمي شدن .
اصلا انتظار نداشت پشت در همچين راه رو داغوني و ببينه.
فضا تاريك بود و پنجره هاي بزرگي كه ميله هاي زيادي دور تا دورش بودن پوشنده بود.
با صداي مرد توجهش جلب شد:
_اول اينكه هر روز ساعت 7 بيدار ميشي و 12 شب ميخوابي.
بلافاصله ورزش و شروع ميكني و ساعت 8 حمامي.
با كسي جز ارباب و من در ارتباط نيستي اگه سوالي داشتي از خودم بپرس و به مرور زمان بقيه قوانين و خود ارباب بهت ميگه!
هوسوك گيج شده فقط به مردي كه نميتونست دركش كنه خيره بود تا اينكه جلوتر راه پله ديد ولي قبل اينكه به راه پله برسند مرد در سمت چپ و باز كرد و با سر اشاره كرد تا داخل بشه.
_چهل دقيقه وقت داري حموم كني .
و با دست به حوله و يك دست لباس بيمارستان كه ابي رنگ بود اشاره كرد:
_ بعد حموم لباس هاي جديدت و بپوش .
و در بست.
هوسوك تنها به فضاي تيره حموم خيره شد.
سمت دوش رفت و اب و باز كرد .
چشم هاشو فشار داد و سمت در برگشت.
اروم دستگيره در و كشيد :
_خدايا...خواهش ميكنم در قفل نباشه!
و با كمال تعجب در باز بود.
لبخند زد و اروم از لاي در بيرون و نگاه كرد.
_اون ..نيستش!
در و كامل باز كرد و با خوشحالي سمت راه پله دوويد.تهسو كنار يونگي ايستاده بود و گفت:
_قربان همون طور كه دستور داديد در و باز گذاشتم.
يونگي سرشو تكون داد و كنترل تلويزيون و برداشت و روشن كرد.
دوربين هاي امنيتي هوسوك و نشون دادن كه از حموم زير زمين خارج شد و سمت راه پله ها رفت.
_قربان..مطمعنيد مشكلي پيش نمياد؟
يونگي لبخندي زد و گفت:
_بزار تلاشش و كنه..ته تمام تلاش بي نتيجه ، نااميديه
و اون موقعست كه ما به هدفمون ميرسيم.هوسوك از زير زمين خارج شد و باعث شد نور شديدي به صورتش بر خورد كنه.
چشم هاش و اروم باز و بسته كرد و به محيط اطرافش خيره شد.
_اينجا ديگه چه جهنميه!با تموم قدرتش شروع به دوويدن به نقطه غير قابل معلومي كرد.
دور تا دورش درخت هاي بلند بود .
هيچ موجود زنده و هيچ تكنولوژي جز ويلاي مدرني كه از زيرش در اومده بود نبود!
مغزش بهش هشدار ميداد و ميخواست هر چه زودتر سر در بياره چه اتفاق لعنتي افتاده !
نميدونست چند دقيقست كه داره ميدوه.
فقط با ديدن درياي بي انتها رو به روش ايستاد.
چند قدم فاصله گرفت و دستش و روي دهنش گذاشت.
واقعا الان تو يه جزيره بدون ادم بود؟_خب شماره 270 ،خوب خونه جديدت و گشتي؟
با شنيدن صداي بم كه دقيقا كنار گوشش بود سريع برگشت و اون و ديد!
كسي كه بهش گفته بود" اربابه "
هوسوك دوباره اطرافش و نگاه كرد و با گريه اي كه نميدونست كي شروع به جاري شدن كرده سمت مرد برگشت و داد زد :
_اين چه جهنميه كه من و اوردي؟
ارباب ابرو چپش و بالا انداخت و گفت:
_جايي كه تا اخرين روز عمرت قراره باشي.هوسوك با ديدن مرد كه نزديكش ميشد عقب عقب رفت و به تنه درخت تكيه داد:
_بهت كه گفتم جانگ هوسوك...تو هيچ راه فراري نداري و براي هميشه اينجا پيش من،گير افتادي!و با حركت سريع و قافل كننده اي سمت هوسوك رفت و از پشت كمرش و گرفت و با دست راستش سرنگ و وارد رگ گردن هوسوك كرد.
تا اخرين قطره سرنگ و وارد رگ هوسوك كرد و هوسوك قبل از بسته شدن چشم هاش به چشم هاي سرد و بي روح مرد خيره شد!باديگارد سمت مرد پشت ميز رفت و احترام گذاشت:
_شماره270 و وارد خونه امن شد.
_خوبه!
_ولي رئيس...
مرد نگاهش و از پرونده گرفت و به باديگارد داد:
_خود اقاي مين ..تصميم به ازمايش گرفتن!
مرد پرونده رو روي ميز گذاشت و با تعجب گفت:
_خودش تصميم گرفته ازمايش كنه؟
اون كه خوشش نميومد از ارتباط با سوژه!
_ممكنه چيزي نظرشون و عوض كرده باشه؟
_ حواست و كامل جمع كن بايد بفهميم اين سوژه چه فرقي داره .خونه امن و زير نظر بگير.
_بله رئيس.
و از اتاق خارج شد.
مرد صندليش و چرخوند و از بالاي دفترش به پايين خيره شد و گفت:
_هميشه با كارهات گيجم ميكني مين ..نقشه اين دفعت چيه؟صداهاي جيك جيك پرنده ميومد.
اهنگ ملايمي در حال پخش بود.
يه بويه شيريني هم احساس ميكرد.
با گنگي چشم هاشو باز كرد .
پلك هاش از هم فاصله گرفت و به ميله اي كه بالاي سرش بود خيره شد.
جاش خيلي نرم بود ولي اين ميله چي بود؟
سرش و چرخوند و تونست متوجه قضيه بشه.. هوسوك تو تخت خوابي بود كه در واقع توي قفس بود!
چرا يادش نميومد چجوري اينجا بوده؟
چه بلايي سرش اومده؟______
انچه در قسمت بعد خواهيد خواند*روي تخت نشسته بود و با چشم هاي بي حال به ارباب خيره شد.
ارباب با ديدن نگاه خيره هوسوك گفت:
_چيزي لازم داري شماره270؟
_اب ميخوام..خيلي تشنمه._افسر وو !
سمت كارگاه لي برگشت و با تعجب گفت:
_كارگاه لي؟
كارگاه لي پرونده دستش و بالا اورد و گفت:
_مورد ضروريه پيش اومده به كمكت نياز دارم.شماره 270.
سمت ارباب برگشت و گفت:
_بله؟
_بهت گفتم قراره پاداش بدم.
_بله.
_الان وقتشه ،قراره بريم ساحل._____
بعد از اين پارت عكس از خونه امنه ممكنه در اينده اديت بخوره و عكس هاي جديد اضافه بشه و بهتون خبر ميدم❤️
YOU ARE READING
Don't let go of my hand
Fanfictionداستان دارك ،خشن و صحنه هاي اسمات داره. براي سن پايين و روحيه حساس مناسب نيست! داستان درباره گمشدن هوسوك 17 ساله هست. يونگي تاپ هوسوك باتم