"1"

1.1K 150 46
                                    

زندگي ميتونه بالا پايين هاي زيادي داشته باشه، ميتونه زيبا باشه و به راحتي بگذره يا اينكه چهره زشتشو بهت نشون بده و با بدترين حالت ممكن بگذره.
من هيچ وقت نخواستم بدنيا بيام چرا زندگي داره با بيرحمي بي اندازش انقدر بهم صدمه ميزنه؟
من مگه تا كجا ميتونم تحملش كنم؟
از روزي ميترسم كه نتونم تحملش كنم ،اون وقت قراره چه اتفاقي بيفته؟
يعني بيشتر از اين نابود ميشم؟!

چشمام با سردرد بدي كه داشتم باز كردم.
بدنم سنگين شده بود ،انگار وزنه اي صد كيلويي رو دوشم بود.
هيچ چيزي نه ميديدم نه ميشنيدم.
نكنه مردم؟
با فكر مردن كه از ذهنم خطور كرد با هزار بدبختي روي زمين سفت و سختي كه روش دراز كشيده بودم نشستم.
با ترس به اطرافم نگاهي كردم ولي هيچ چيزي جز سياهي نميدم.
بغض بدي گلوم و فشار ميداد .
_من..من ميترسم !
زير لب زمزمه كردم و به تاريكي كه بيشتر من و ميبلعيد خيره شدم.
دستم و سمت سرم بردم كه متوجه شدم دستبند زمخت و بزرگي به دستم وصله و انتهاش به ديوار رسيده بود.
سعي كردم به ياد بيارم چه اتفاقي افتاده..چطور از اين جا سر در اوردم؟
ولي لعنت بهشون من حتي ادم پولدار يا معروفي هم نبودم كه بخوان بدزدنم.
پس ....نه امكان نداره...نكنه خلاف كارها يا كسايي كه تو كار قاچاق بودن من و دزدين؟
با اين افكار بي توجه به همه چيز شروع كردم به داد و بيداد:
_ك..كمككككككككك.....كسي اينجا نيستتتتتتتتتت؟
........من ..من ...اينجامممممممممم......
كسي ...صدام ..و ميشنوهههههههههههه؟
ولي تنها صدايي كه شنيدم انعكاس صداي خودم بود.
روي زمين جا به جا شدم و سعي كردم از جام بلند شم.
با هزار بدبختي و تكيه به ديوار تونستم نيم خيز شم.
نفس عميقي كشيدم و دوباره تلاشم و كردم و با زانوهاي لرزون و سستم بلند شدم.
كور كورانه سمت جايي كه نور خيلي كمي ميومد حركت كردم.
در واقع اون نور از در اهني بزرگ ميومد.
سمت در رفتم و محكم شروع به مشت زدن كردم.
_تو رو خدا....يكي جواب بده...من..و نجات..بديد ..
ولي سكوت بود و سكوت.
خسته بعد از در زدن هاي مكرر خسته به در تكيه دادم و سرم و روي زانو هام گذاشتم.
بغضم بزرگتر ميشد ولي اشكي از چشم هام نميريخت.
سعي كردم بياد بيارم چطور از اينجا سر در اوردم.





فلش بك*
‏22 /may 2019
ساعت 7:10 صبح
با صداي جيغ بلند و شكسته شدن شيشه اي از خواب بيدار شد و با چشم هاي سرخ سر شو از روي بالشت بلند كرد و به الفاظ ركيك و دعواي پدر و مادرش گوش داد.
روزي كه از خواب بيدار ميشد و صداي دعواي پدر و مادرش و نميشنيد بايد متعجب ميشد !
بي حوصله از جاش بلند شد و برق اتاق و روشن كرد.
اتاق ده متري كه فقط يك تخت ،ميز دراور و كمد توش بود.
تنها چيز جذاب تو اتاقش پستر بزرگ و سياه رنگي بود از خواننده ايتاليايي راك مورد علاقش.

بي حوصله لباس هاي مدرسشو از تو كمد در اورد و به تن كرد.
همين طور كه داشت دكمه هاي پيراهنش و ميبست صداي جيغ مادرش به گوش ميرسيد.
كوله پشتيشو برداشت و فراموش كرد كه گوشيش و از روي ميز برداره، فراموشي كه باعث شد تا ته جهنم بره!

Don't let go of my hand Where stories live. Discover now