كت و شلوار و از تو كمد در اورد.
لباس هاش و عوض كرد و موهاش و سمت بالا هدايت كرد.
تو اينه به خودش خيره شد.
حداقل چهرش معمولي بود نه زياد شيك و باكلاس نه كثيف و نامرتب!
نفس عميقي كشيد و از اينه فاصله گرفت.
_هوسوك؟
سمت مادرش كه سرشو از لاي در اتاقش داخل اورده بود برگشت:
_بله؟
_جايي ميري؟
_ امشب جشن فارغ التحصيليمه دارم ميرم مدرسه.
مادرش متعجب وارد اتاق شد و گفت:
_اما...چيزي دربارش بهم نگفته بودي.
هوسوك قبل از اينكه از كنار مادرش رد بشه پوزخندي زد و گفت:
_بهت بعدظهر گفتم ولي انقدر وسط روز مست بودي كه حتي يادت نيست.
مادرش خودش و جمع و جور كرد و دنبال هوسوك رفت:
_امشب ساعت چند بر ميگردي خونه؟
هوسوك سمت مادر اشفته و پريشونش برگشت و گفت:
_نميدونم...شايد اخر شب .از پله ها پايين اومد و وارد خيابون شد.
مردم كلافه تو رفت و امد بودن و ميخواستن زودتر به خونه هاشون برسن.
هوسوك همين طور كه سمت ايستگاه اتوبوس ميرفت به چهرهاي مردم خيره شد .
اكثر چهره ها خسته و كلافه بودن.
تعداد كمي حسي از چهرشون مشخص نميشد ،ميشد گفت بي حس!
شايد چهار يا پنج نفر بودن كه لبخند به لب داشتن.
براش اين امار عجيب بود...يعني سهم اين دنيا فقط چهار،پنج لبخند بود؟
سوار اتوبوس شد و كارت زد.
روي صندلي نشست و سرشو به شيشه اتوبوس تكيه داد.
به بيلبورد هايي كه هنگام غروب پررنگ تر شده بود نگاهي كرد.
عكس هاي خواننده هاي كيپاپ بيشتر تو چشم بود.
به صورت ها و بدن هاي بي نقصشون زل زد..
_واقعا كمپاني ها خوب ميدونن چيكار كنن تا خوب پول در بيارن.به ايستگاه مدرسه رسيد و از اتوبوس پياده شد.
جشن قرار بود تو سالن انفي تئاتر برگذار بشه.
سالن بزرگي كه حدود 300متر بود .
كارگرها خيلي زحمت كشيده بودن.
تمام صندلي ها جمع شده بودند و جاي صندلي ها ميز هاي گرد كوچيك با جام هاي ودكا،سوجو و مشروب و خوراكي پر شده بود.
انگار واقعا الان بزرگسال محسوب ميشد.
كسي كه خبر نداشت هوسوك هنوز 17 سالشه پس ميتونست براي اولين بار نوشيدني بخوره.
وارد سالن شد و نورهاي رنگي جايگزين هواي نيمه ابري شد.
براي اولين بار پارتي ميومد و خب بهتر از اون چيزي بود كه فكر ميكرد.
انقدر تو خانواده و مشكلاتشون غرق شده بود كه فراموش كرده بود بايد جوني كنه.
حالا ديگه نگاهش بي تفاوت نبود،بلكه با شوق عجيبي كه داشت قدم برداشت و وارد پيست رقص شد.
همه مشغول رقصيدن بودن و لبخندهاي واقعي و بي درد ميزدن.
همه داشتن از اون لحظه لذت ميبردن.
هوسوك با شنيدن اهنگ جديدي كه دي جي گذاشت لبخند بزرگي روي صورتش اومد و شروع كرد با ريتم بدنشو تكون دادن.
نميتونست توصيفش كنه.
حس سرزندگي تو رگ هاش جاري شده بود و نميتونست متوقف بشه.
موبين با لبخند دلربايي سمت هوسوك حركت كرد و چشمكي به هوسوك زد.
هوسوك خنده اي كرد و با هم رقصيدن.
نورهاي بنفش ديوونه كننده اي فضا رو گرفته بود و ريتم اهنگ با ضربان نبضش يكي شده بود.
موبين هوسوك و ترك كرد و بعد با دو ليوان ودكا اومد.
هوسوك ودكا رو از دستش گرفت و كمي مكث كرد.
موبين زمزمه وار تو گوش هوسوك گفت:
_بخور و بيشتر از رقصيدن لذت ببر.
موبين با يك نفس كل ودكا رو خورد،معلوم بود بار اولش نيست،هوسوك ترديد و كنار گذاشت و تا نصفه نوشيدني تلخي كه گلوش و به اتيش كشيد و نوشيد .
ليوان ودكا رو روي ميز كنارش گذاشت و سرمست وسط پيست رفت.
موبين راست ميگفت ،لذتي كه الان داشت با چند دقيقه پيشش مثل جوك بود.
دست هاش و ازادانه باز كرد و موبين بين بازوهاش اومد و بيشتر بدن هاشون بهم برخورد كرد و رقصيدن.
هوسوك واقعا داشت لذت ميبرد.
CZYTASZ
Don't let go of my hand
Fanfictionداستان دارك ،خشن و صحنه هاي اسمات داره. براي سن پايين و روحيه حساس مناسب نيست! داستان درباره گمشدن هوسوك 17 ساله هست. يونگي تاپ هوسوك باتم