من تنها بودم.
انقدر تو حس تنهايي غرق شده بودم كه فقط دنبال يك اغوش ميگشتم.
برام اهميتي نداشت اغوش كي باشه...فقط ميخواستم اين تنهايي لعنتي از بين بره ...فقط يك لبخند كوچيك ميخواستم ولي زندگي هيچ وقت باب دل من پيش نرفت و من ذره ذره نابود شدم.هوسوك به درياي بي انتها خيره بود.
صداي ارباب و ميشنيد..وقت ناهار بود..وقت خوردن غذا با ارباب بود.
هوسوك با پاهاي برهنه وارد خونه شد.
از رابطه اي كه باهم داشتن دقيقا بيست و دو روز ميگذشت و ارباب تو اين مدت عوض شده بود،برعكس كسي كه بايد عوض ميشد.
به ضيافتي كه ارباب تدراك ديده بود خيره شد .
استيك و شراب.
غذاي مورد علاقه ارباب .
جديدا اطلاعات زيادي از ارباب به دست اورده بود.
مثلا فهميده بود عاشق رنگ سفيده برعكس چيزي كه هوسوك فكر ميكرد.
ارباب هميشه يك انگشتر سفيد تو دست چپش بود و هيچ وقت نديده بود كه از دستش خارج كنه.
حتما يادگاري مهمي براش بوده.
ارباب عاشق طلوع افتابه .
اينم يكي از چيزهايي بود كه هوسوك كشف كرده بود.
موقع ازمايش چند شب پيشش كه تا طلوع افتاب تو ازمايشگاه بودن ، ارباب پنجره رو باز كرده بود و دقايقي داشت به طلوع افتاب نگاه ميكرد.
زماني كه خورشيد اقيانوس و در بر ميگرفت ، ارباب با شيفتگي و در سكوت به روز جديدي كه شروع ميشد خيره ميشد.
و اخرين چيزي كه فهميده بود از ارباب كه براش جاي شگفتي داشت ، ارباب عاشق اهنگ هاي عاشقانه بود.
اهنگ هايي كه رمانتيك بودن و باعث خيال پردازيت ميشدن.
ارباب اهنگ و پخش ميكرد و با شراب تو دستش به جنگل خيره ميشد.
اهنگ محبوب ارباب و خوب ميشناخت.
به ياد نمياورد زباني جز كره اي بلد باشه ولي اين اهنگ زياد تو اتاق ارباب پخش ميشد و يه جورايي هوسوك اهنگ و حفظ كرده بود.Put your head on my shoulder
سرتو بذار روی شونهمHold me in your arms, baby
منو تو آغوشت بگیر، عشقمSqueeze me oh so tight
منو محکم فشار بدهShow me that you love me too
بهم نشون بده که تو هم خیلی دوستم داریارباب پر از سوپرايز براي هوسوك بود.
هوسوك هر دفعه چيز جديدي و در ارباب پيدا ميكرد و داشت از اين كار لذت ميبرد.
صندلي و عقب كشيد و پشت ميز نشست.
ارباب بشقاب هوسوك و جلوش گذاشت و خودش هم رو به رو هوسوك نشست.
هوسوك دستش و سمت چنگال برد كه ارباب و در حال دعا كردن ديد.
چنگال و به دست گرفت و منتظر شد كه دعا كردن ارباب تموم شه.
ارباب چشم هاش و باز كرد و به چشم هاي هوسوك خيره شد.
_نميخواي دعا كني؟
سوال عجيبي بود.
هوسوك دستش و از ميز فاصله داد و گفت:
_دعا؟ براي چي بايد اين كار و كنم؟
ارباب تيكه اي از استيك و برش داد :
_بخاطر غذايي كه داري و ميتوني باهاش شكمت و سير كني.
هوسوك به تيكه گوشتي كه سمت دهن ارباب ميرفت زل زد و گفت:
_اين غذايي كه من دارم بخاطر رنجي هستش كه هر روز و هر شب ميكشم و خودت خوب ميدوني ارباب.... اين تيكه گوشت ناچيز در برابر عذابي كه بهم ميدي چيز زيادي هم نيست.
ارباب پوزخند زد و سكوت كرد.
هوسوك تيكه اي از گوشت و كند و داخل دهنش گذاشت.
طعم لذيذي داشت و تو دهنش اب ميشد.
_من خانواده اي داشتم؟
هوسوك سكوت و بهم زد و از ارباب پرسيد.
ارباب ثانيه اي مكث كرد و به خوردنش ادامه داد:
_خانواده تو ، دوست تو، همسر تو ، همه چيز تو ،منم .
و دنبال گذشته اي نباش كه چيزي ازش نمونده.
هوسوك با چشم هاي خشمگين دستش و محكم روي ميز كوبيد و گفت:
_اين حق منه لعنتيه كه بدونم قبل اينكه زندگيمو داغون كي بودم!
ارباب دست از خوردن كشيد و لبخند بزرگي زد و گفت:
_تو هيچي نبودي شماره 270 ..تو يك تيكه اشغالي بودي كه هيچ كس بهش اهميتي نميداد و همين باعث راحت شدن كار من بود !
هوسوك پريدن پلك چپش و حس ميكرد ..بدنش شروع به داغ شدن كرد و رنگ چشمش تغيير كرد و به رنگ خون در اومد.
ارباب با شگفتي به تغييرات هوسوك خيره شد و هوسوك با يك جهش خودش و به طرف ديگه ميز رسوند و گلوي ارباب و چنگ زد.
به چشم هاي درخشان و پر از اميد ارباب خيره شد و داد زد:
_اينا همش تقصير توهه ،چه بلايي سرم اوردي لعنتي؟!
_جواب داد...ازمايش هام موفقيت اميز بودن!
هوسوك گلوي ارباب و بيشتر فشار داد و با دادي بلند از زمين ارباب و فاصله داد:
_جواب بدههه ،من تبديل به چي شدم؟
ارباب رنگش سفيد تر ميشد و با يك حركت دست هوسوك و از گردنش جدا كرد و امپولي كه هميشه براي مواقع ضروري تو جيبيش ميزاشت و در اورد و وارد گردن هوسوك كرد.
دست هاي هوسوك شل شد و ارباب زمين افتاد.
هوسوك به صندلي تكيه داد و سرش و در دست گرفت.
احساس سنگيني ميكرد و اين سنگيني هر لحظه بيشتر ميشد.
ارباب گلوش و فشار داد و صورت هوسوك و بالا اورد و با لبخند گفت:
_تو تبديل به ماشين كشتار من شدي ، عزيزم.
YOU ARE READING
Don't let go of my hand
Fanfictionداستان دارك ،خشن و صحنه هاي اسمات داره. براي سن پايين و روحيه حساس مناسب نيست! داستان درباره گمشدن هوسوك 17 ساله هست. يونگي تاپ هوسوك باتم