"پارت اول"

139 34 19
                                    

دروازه اهنی رو پشت سرش بست و وارد حیاط شد.

با دیدن پیکر تیره پوش مردی که به درخت ساکورای بزرگ وسط حیاط تکیه کرده و سرش رو به سمت اسمون گرفته بود،مکث کرد و دست به سینه سر جاش ایستاد.

برای لحظاتی کوتاه،چهره ارام مرد که سرش رو به سمت ماه بالا گرفته و چشماش رو بسته بود،تماشا کرد.

پلک هاش رو روی هم گذاشت،اهی کشید و بالاخره قدم هاش رو به سمت درخت برداشت.

مرد با شناختن صاحب قدم های سبکی که به سمتش برداشته میشد،تکیه اش رو از درخت گرفت و چشماش رو باز کرد؛ثانیه ای بعد،صدای بم و ارومش در فضای ساکت حیاط پیچید:

-ییهان!

دختر که حالا مقابلش رسیده بود،نگاهش رو به انگشتری که روی انگشت اشاره دست چپ مرد خود نمایی میکرد،دوخت؛کمی سرش رو به نشونه احترام خم کرد و جواب داد:

-ارباب جوان...

مرد دست به سینه شد و با پوزخندی صدا دار،گفت:

-یه زمانی برادر صدام میکردی!

ییهان نیشخندی زد و در حالی که دست هاش رو در جیب شلوار چرم مشکیش فرو میبرد،شانه ای بالا انداخت:

-قبلا وزن این انگشتر روی روحت سنگینی نمیکرد،ییبو...

ییبو دست راستش رو بالا برد و با انگشت اشاره،سر اژدهای حکاکی شده روی حلقه نقره ای رنگ رو لمس کرد:

-این چیزی رو بین من و تو تغییر نمیده،خواهر.

ییهان با شانه اش ضربه ارومی به بازوی برادرش زد:

-قدرت هر چیزی رو تغییر میده،حتی رابطه خونی رو.

سپس کنار پسر بزرگ تر،به تنه تک درخت حیاط تکیه داد.

در حالی که دست هاش رو دور بدنش میپیچید و خودش رو در اغوش میگرفت،به عمارت سوخته مقابلشون خیره شد و با لحنی گنگ پرسید:
-چرا هنوز به اینجا میایی؟

ییبو هم مسیر نگاه خواهرش و رو دنبال کرد و جواب داد:

-دنبال خاطراتی که زیر خاکسترای این خونه دفن شده؟...خاطراتی که حالا انقدر دور به نظر میرسن که گاهی...شک میکنم نکنه فقط یه رویای تب دار بوده باشن...

ییهان چشم هاش رو بست و با لحنی عمیق،متنی رو زیر لب زمزمه کرد:

-این بخشی از زنده بودن است...هر کدام از ما چیزی را از دست می‌دهیم که برایمان عزیز است؛فرصت‌های از دست رفته، امکانات از دست رفته، احساساتی که هرگز نمی‌توانیم برشان گردانیم...این بخشی از آن چیزی‌ است که به آن می‌گویند،زنده بودن!

ییبو دست هاش رو پشت کمرش زد و نگاه گذرایی به نیمرخ خواهرش انداخت:

-موراکامی؟

Sakura🌸٫٫Where stories live. Discover now