𝗣𝗮𝗿𝘁 𝗢𝗻𝗲

151 30 15
                                    


صدای بلند موتور ماشینش و بوق های ممتدی که از پشت سر به گوشش میرسید ابدا چیز هایی نبودن که بتونه توجهی بهشون داشته باشه
حتی بین راه متوجه چراغ قرمزی که ازش عبور میکرد هم نشد.. تمام تمرکزش رو روی رانندگیش گذاشته بود و قصد داشت مسیر نیم ساعته رو توی ده دقیقه طی کنه و همینطور هم شد.. زمانی که به درب ورودی بیمارستان رسید دقیقا 9 دقیقه گذشته بود و اگه با تمام توانش میدوید، میتونست یک دقیقه ای بالای سر بیمارش برسه و از وضعیت بحرانی ای که توش افتاده بود نجاتش بده.. شانس آورده بود که صبح زود از خواب بیدار شده بود و زمانی توی جاده افتاده بود که خلوت ترین تایم روز بود..
ماشینش رو بدون پارک کردن جلوی درب ورودی رها کرد و به طرف درب دوید.. مثل اینکه امروز روز شانسش بود چون بین راهش یکسره به دنبال حداقل یک چهره ی آشنا چشم میچرخوند و دست بر قضا به پرستار بخش برخورد کرد.. لازم نبود برای تشخیص چهره اش وقت تلف کنه، موهای قرمز رنگش هویتش رو توی کل بیمارستان لو میداد
همونطور که میدوید تا زودتر بهش برسه ولوم صداشو بالا برد
+ پرستار پارک! ماشینمو ببر پارکینگ!
چانیول حتی وقتی پیدا نکرد تا سرشو بالا بگیره و با چهره اش رو به رو بشه.. فقط وقتی که سرشو بالا آورد نسیم کوتاهی رو روی پوستش حس کرد و این جثه ی جراح مورد علاقه اش بود که به سرعت از کنارش عبور کرد و به طرف پله های اضطراری رفت.. تجزیه تحلیلی که توی ذهنش شکل گرفت چندان هم طول نکشید چون چند ثانیه ی بعد این خودش بود که به طرف درب ورودی میدوید
تشخیص ماشینی هم که اون جراح ازش حرف میزد کار سختی نبود؛ چون علاوه بر اینکه دقیقا جلوی درب با بی دقتی و موتور روشن پارک شده بود، چانیول رو با بدنه ی براق و مشکی رنگی مواجه میکرد که زبانزد تمام پرستارا و رزیدنتای بخشش بود.. یه آئودی RS7 که اکثر اوقات توی پارکینگ وی آی پی بیمارستان پارک میشد و صاحبی به بی نظیری خودش داشت.. یه جراح قلب و عروق که عملاً مورد اعتماد ترین جراح توی حیطه ی کاری خودش توی اون بیمارستان بزرگ محسوب میشد.. هرکسی غیر از پارک چانیول هم بود عاشق اون مرد ریز نقش اما خوش هیکلی میشد که چشم های درشت و لب های قلبی شکلش چهره ی اون رو از همه ی افراد کره ای متمایز میکرد..
در حالی که ماشین رو -که حتی از آینده ی خودش هم تمیز تر بود- با دقت وارد پارکینگ میکرد، فکرش حسابی درگیر هیکل دونده ای بود که اول صبح از پشت دیده بود و حالا کاملا تمرکز رو ازش گرفته بود
- لعنت بهت چانیول این فکرا چیه دیگه؟
سرشو با شدت به چپ و راست تکون داد تا به خیال خودش اون افکار پیچیده که کم کم منحرف میشدن رو از سرش بیرون بندازه..
ماشین رو خاموش کرد و مطمئن شد که بعد از برداشتن ریموت و قفل کردنش به طرف بخش قدم برمیداره.. مشخصاً قرار نبود با آشفتگی ای که صبح دیده بود به این زودیا با مرد دوست داشتنیش ملاقات کنه چون به احتمال زیاد اون همین الان هم توی اتاق عمل بود.. پس راهشو به سمت سلف بیمارستان کج کرد تا بتونه بعد از خوردن صبحونه به استقبال سومین شیفت متوالیش بره...
***

𝗚𝗹𝗮𝗻𝗰𝗲Where stories live. Discover now