𝗣𝗮𝗿𝘁 𝗦𝗲𝘃𝗲𝗻

92 27 14
                                    


با عجله چرخید و با کمک تکیه دادن به در ورودی بازش کرد و وارد شد
با قدمای تندی وارد آسانسور شد و وقتی به بخش رسید تقریبا راه باقی مونده رو دوید
وارد استیشن شد و با دیدن چانیول به سمتش رفت و زمزمه وار حرفاشو ادا کرد
+ سلام صبح بخیر.. کیم جین وو چطوره؟
چانیول هم به تقلید از کیونگسو با ولوم آرومی جوابشو داد
- سلام پروفسور.. بیست دقیقه پیش یه ایست قلبی داشت که احیاش کردیم و علائمش برگشت ولی فکر میکنم هر چه زودتر به عمل احتیاج داره
کیونگسو سر تکون داد و ساک جدید سهون رو روی یکی از صندلیا گذاشت
+ لطفاً سهون رو تا اتاقش ببر.. وقت نمیکنم تا بخش وی آی پی برم
چانیول با این حرف کیونگ، سریع دستاشو دراز کرد و زیر تن سهون رو که روی دستای کیونگ خواب بود گرفت
- حتماً پروفسور
کیونگسو به منظور تشکر ضربه ای به بازوش زد و با عجله به سمت اتاقش رفت تا لباساشو عوض کنه و برای عمل آماده بشه
به خاطر یکی از بیماراش که نصفه شب تو وضعیت بدی قرار گرفته بود باهاش تماس گرفته بودن و اون بدون اینکه سهون رو بیدار کنه سریع براش یه سری وسیله توی ساکش جمع کرده بود و بعد از عوض کردن لباساش با عجله تا بیمارستان اومده بود
چانیول نگاهی به ساعت داخل استیشن انداخت.. 04:17 دقیقه ی صبح..
با چرخوندن گردنش ساک سهون رو برداشت و به طرف اتاقش رفت
موهای کات شده اش و لباسای جدیدش نشون دهنده ی این بودن که کیونگ دیشب براش خرید کرده بود و با توجه به حساس بودن کیونگ، اینو خوب میدونست که زیاد وقت صرف کرده پس دیشب هم دیروقت خوابیده بودن.. و حالا مجبور بود عملی رو انجام بده که دست کم شش ساعت طول میکشید..
آروم سهون رو بدون بیدار کردنش روی تختش خوابوند و ساکشو روی کاناپه گذاشت
از بالای سرش بهش خیره شد و لبخند محوی روی صورتش اومد
- اون خیلی به تو اهمیت میده..

بعد از چرخی که توی تخت زد پلکاش به آرومی از هم فاصله گرفتن و نگاهش کمی توی محیط اتاق چرخید
با پشت دستاش چشماشو مالید و باز نگاه خمارشو به اطراف دوخت.. چرا توی بیمارستان بود؟ نکنه...
قبل از اینکه بخواد بیشتر از این فکر کنه در اتاقش باز شد و فردی به آرومی وارد شد
سهون نگاهشو به طرف کسی که وارد میشد دوخت.. این شخص رو تاحالا ندیده بود..
هر کسی که همیشه توی اتاقش میومد رو قبلا دیده بود.. مثلاً آپاش، چانیول، بکهیون، جونگین و یه پرستار خانم به اسم جیهیون
اون مرد غریبه با اینکه لبخند ملیحی روی صورتش بود اما سهون به هیچ وجه احساس امنیت نداشت
~ سلام آقا کوچولو
سهون انگار قصد اعتماد کردن نداشت.. روی تختش نیم خیز شد و کمی خودش رو عقب کشید
باز سرش رو چرخوند به امید دیدن آپاش اما توی اتاق به غیر از خودش و اون مرد کس دیگه ای نبود..
با جلوتر اومدن مرد بغض کرد و لباش آویزون شد.. با ترس ریزی که احساس میکرد خودش رو به تاج تخت چسبوند و آماده ی گریه کردن شد
جونمیون با دیدن ترس سهون سریع دستاشو بالا آورد و توی هوا تکون داد
~ آیگو.. نگران نباش سهونا.. من هیچ آسیبی بهت نمیرسونم.. نباید از من بترسی
سهون همچنان با چشمای پُرش به جونمیون خیره بود که دوباره در باز شد
نگاه سهون سریع به طرف در چرخید
کیونگسو با خستگی وارد شد و وقتی جونمیون رو دید لبخند کوچیکی زد و جلو اومد
+ صبح بخیر هیونگ.. فکر نمیکردم اینجا ببینمت
نگاهشو به سهون داد و با دیدن بغضش به طرفش رفت
+ سهونا؟ چیشده؟
سهون بی معطلی خودشو توی بغل کیونگسو انداخت و محکم بهش چسبید
سرش که توی بغل کیونگسو قایم شد، جونمیون خندید و سرشو تکون داد
~ فکر کنم توی دیدار اول اصلاً تصویر خوبی توی ذهنش نکاشتم
کیونگ دستشو پشت کمر سهون کشید و نگاهشو به جونمیون داد
+ آیگو.. حتماً عجیب بوده که یه شخص جدید وارد اتاقش شده.. اون تقریباً آمار همه ی کسایی که در طول روز میبینه رو داره
جونمیون نگاه عمیقی به سهون انداخت و با توجه به این که حالا تو بغل کیونگ آروم بود، چند قدم به سمتشون برداشت و زمزمه کرد
~ کیونگ فکر کنم بهتره دیگه جلسات مشاوره امونو شروع کنیم
کیونگسو نگاهشو از نزدیک به سهونی دوخت که کت سفیدشو محکم توی دستاش مشت کرده بود و از بغلش بیرون نمیومد
آروم سری تکون داد و سهون رو توی بغلش بلند کرد
+ اون هیونگمه سهونا.. آپا هیونگ رو خیلی خیلی دوست داره چون اون یه آقای مهربونه
سهون همونطور که سرش توی گردن کیونگ بود صورتش رو به طرف جونمیون چرخوند و زیر زیرکی نگاهش کرد
+ دیگه وقت ناهاره.. بهتر نیست سه تایی با هم غذا بخوریم؟
جونمیون در جواب کیونگ سری تکون داد ولی دست از لبخند زدن برای سهون نکشید
چون سرش خلوت شده بود اومده بود که با سهون آشنا بشه و بهش نزدیک بشه ولی انگاری یکم گند زده بود.. این بچه بیش از حد تصورش منزوی بار اومده بود
تا به سلف مخصوص پرسنل برسن حرفی بینشون رد و بدل نشد
کیونگ به کمک جونمیون به اندازه ی خودش و سهون توی ظرف غذا ریخت و با هم به سمت میز همیشگیشون رفتن
کیونگ با نگاهی به کوتاه بودن نشیمن‌گاه صندلیا، خودش نشست و سهون رو روی یکی از پاهاش نشوند.. اگه خودش روی صندلیا میشست نهایتا فقط تا بینیش به سر میز میرسید
همونطور که چاپستیک و قاشقای استیل رو برمیداشت شروع به حرف زدن کرد
+ کی گان رو بهت پوشوند سهونا؟
سهون که تا اون لحظه فکر میکرد همه اش زیر سر خود کیونگ باشه نگاهی بهش انداخت و با تکون دادن سرش اظهار بی اطلاعی کرد
کیونگ ابرویی بالا انداخت و قاشقی که کمی با خورشت کاری پرش کرده بود رو سمت لبای سهون برد
+ کار کس دیگه ای جز پرستار پارک نمیتونه باشه
~ اوه اون پسر خوبیه.. پریروز یه باکس کامل برام از قوطیای قهوه آورده بود
کیونگ با تعجب به جونمیون نگاه کرد و آروم قاشق بعدیو توی دهن سهون برد
+ چی؟ واسه چی برای تو آورده بود؟
باز نگاهشو به لبای سهون داد تا بتونه مواظب باشه که صورتشو کثیف نکنه اما جونمیون دور از چشماش ابرویی بالا انداخت و لبخند شیطونی زد
~ مطمئن نیستم.. اومم.. شاید چون خیلی دوست داره؟
+ دوست داره؟ چیو دوست داره؟
جونمیون با همون لبخند کجش دست به سینه شد و به پشتی صندلی تکیه داد
~ کارشو!
سهون که شاهد لبخندای جونمیون و نگاه عمیقش به کیونگ بود، لقمه ی توی دهنشو جوید و تو همون حین فکری از ذهنش عبور کرد
دلش میخواست افکار خودشو هم با اون دو دکتر پشت میز در میون بذاره اما زبونش فعلاً باهاش همکاری نمیکرد
انگشت اشاره اشو به طرف جونمیون گرفت و تنها کلمه ای که تو اون لحظه میتونست بگه رو به کار برد
• هیونگ!
نگاه هر دو پزشک به طرفش چرخید و لحظه ای بعد هر دو در حال خندیدن بودن
+ آیگو سهونا.. اون هیونگ منه.. پس تو باید عمو جونمیون صداش بزنی
نگاه نافذ سهون روی کیونگ چرخید و با دقت گوش کرد
+ بگو عمو
سهون لحظه ای مکث کرد و سعی کرد به خوبی تقلید کنه
• عمو؟
+ آره عزیزم
کیونگ نوازشوار دستشو روی موهای سهون کشید و یه تیکه از ماهی رو با چاپستیک سمت دهنش برد و مطمئن شد که توی جویدنش مشکلی نداره
× واو کیونگسو.. با این ژستی که گرفتی کل پرسنل توی سلف کنجکاو شدن بدونن چرا یه بیمار کوچولو روی پاهات نشسته
جونگین در حالی که روی صندلی کناری کیونگسو می‌ نشست گفت و به جونمیون سلام کرد
+ اونا دیگه باید بهش عادت کنن.. مطمئنم تا الان خیلیا خبرشو شنیدن که دیگه من یه پدرم.. نمیتونم تنها بذارمش تا توی اتاقش غذا بخوره پس بهترین کار همینه که بیارمش توی سلف
قاشقو توی دهن خودش برد و شروع به جویدن کرد
خودشم از این مطمئن بود که حالا دیگه قرار نیست چیزی سهون رو ازش دور کنه

𝗚𝗹𝗮𝗻𝗰𝗲Where stories live. Discover now