Chapter 1

246 37 29
                                    


قاضی اعلام کرد:
«بنابراین باید به مدت شش ماه توی بیمارستان روانی سئول خدمات اجتماعی انجام بدی.»
آه کشیدم. خدمات اجتماعی، دوباره! دیگه دارم ازش خسته می‌شم. خب حداقل قرار نیست برم زندان پس فکر کنم باید راضی باشم.
وقتی رسیدم خونه خواهرم منتظرم بود.
«و؟»
زیر لب گفتم:
«دوباره خدمات اجتماعی.»
و دنبال آدم خاصی گشتم تا حالم رو بهتر کنه.
جیسو گفت:
«تهیونگ خونه نیست جنی. و بچه‌ای که زدی هم توی بیمارستان بستریه.»
عبوسانه نگاهم کرد و وقتی بی‌خیالیم رو دید یه تای ابروش رو بالا برد.
شونه‌هام رو بالا انداختم.
«حقش بود. واسه تهیونگ قلدری می‌کرد. باید بمیره.»
با دلسوزی نگاهم کرد. می‌دونست که چقدر برادر کوچولوم رو دوست دارم.
«این موقع‌ها تهیونگ می‌رسه. پس بیا راجع به یه چیز دیگه حرف بزنیم باشه؟»
سر تکون دادم. برادرم نمی‌دونست که چیکار کردم. اون یه پسر کوچولوی خیلی بامزه بود که تازه دو روز پیش شونزده سالش شده بود.
جیسو به آشپزخونه رفت و شروع کرد به شام درست کردن. صدای باز شدن در رو شنیدم و همینطور قدم‌های روی پله رو. سه، دو، یک...
در باز شد و بامزه‌ترین پسری که هرکس تا حالا دیده بود ظاهر شد. ژاکت سفید رنگ اورسایزش تا رونش می‌رسید و موهای قهوه‌ای رنگش به طرز بامزه‌ای توی پیشونیش ریخته بود.
«نونا.»
با دهن بسته خندیدم و دست‌هام رو باز کردم تا به سمتم بیاد. محکم همدیگه رو بغل کردیم.
«نونا کجا رفته بودی؟ مدرسه نیومدی.»
از آغوشش جدا شدم و موهاش رو به هم ریختم.
«ته، نونا یه کار جدید پیدا کرده. احتمالاً زیاد برم.»
تهیونگ لب‌هاش رو آویزون کرد و با آستین‌های ژاکتش بازی کرد.
«اما مدرسه میای دیگه؟ تا جلوی بچه‌های بد ازم محافظت کنی.»
سر تکون دادم و دوباره بغلش کردم.
«البته ته. و شایدم از جونگکوک بخوام که مراقبت باشه.»
پوزخند زدم. می‌دونستم که برادر کوچولوم چقدر از دوست صمیمیم، جونگکوک خوشش میاد.
چشم‌هاش گرد شد.
«واقعاً نونا؟»
سریع گونه‌هام رو لمس کرد و با مهربونی گفت:
«ممنون.»
لبخند زدم.
«بیا بریم پایین باشه؟ فکر کنم جیسو امروز غذای مورد علاقه‌ت رو درست کرده.»
تهیونگ جیغ زد و همونطور که دست‌هام رو گرفته بود به سمت طبقه‌ی پایین هلم داد. شام رو درحالیکه به داستان‌های تموم‌نشدنی تهیونگ راجع به دوست‌های بامزه‌ش هوسوک و جیمین گوش می‌دادیم، خوردیم. من و جیسو خیلی توی بحث شرکت نکردیم. دوتامون هم نمی‌خواستیم. بعد از شام ظرف‌ها رو شستیم و تهیونگ رفت تا ویدیوگیم بازی کنه.
جیسو پرسید:
«کی شروع می‌شه؟»
می‌دونستم منظورش چیه.
«فردا صبح.»
آه کشیدم. فردا شنبه بود. هیچکس از اینکه شنبه صبح زود از خواب بیدار شه خوشش نمی‌اومد.
جیسو سر تکون داد.
«خب پس حداقل سعی کن ته رو بیدار نکنی.»
سر تکون دادم و حوله رو کنار گذاشتم و به طبقه‌ی بالا رفتم. از اونجایی که فردا نمی‌تونستم موبایلم رو با خودم ببرم یکم باهاش ور رفتم.
بعد از دو ساعت به ته شب بخیر گفتم، ساعت گوشیم رو کوک کردم و به تخت رفتم.
قبل از اینکه چشم‌هام رو ببندم و به خواب عمیقی فرو برم آه کشیدم:
«خدمات اجتماعی لعنتی»
***
صبح روز بعد آلارم گوشیم رو خاموش کردم و بیدار شدم. همونطور که حواسم بود بی‌سروصدا باشم صبحانه خوردم و آماده شدم.
آروم در رو بستم و سوار اتوبوس شدم تا به بیمارستان برم.
وقتی به در اصلی رسیدم نگاهی به منظره‌ش انداختم. ساختمون عظیمی بود؛ بزرگ‌تر از یه بیمارستان عادی. حس و حال بیماری داشت که باعث می شد ازش خوشم نیاد.
زنی رو دیدم که از در جلویی بیرون اومد. اولین تصورم این بود که خیلی خوشگله. در واقع زیادی خوشگل برای این که دکتر باشه. باهام دست داد و لبخند زد.
«خوش اومدی. باید کیم جنی باشی درست می‌گم؟»
سر تکون دادم و به سگ کوچولویی که روی پاهاش بود و با یه تکه چوب بازی می‌کرد خیره شدم.
«من دکتر پارکم ولی اشکالی نداره که چهیونگ صدام کنی.»
دوباره سر تکون دادم.
همونطور که داخل رو گشتیم شروع کرد به توضیح دادن راجع به بیمارستان. بعد جلوی یه در متوقف شد.
«این همون مریضیه که باید ازش مراقبت کنی.»
یه پرونده بهم داد.
«اتاقش اینجاست، اما لطفاً قبل از اینکه بری توو اول در بزن.»
به پرونده‌ی توی دستم نگاه کردم.
اسم: لالیسا مانوبان
سن: نامشخص
اختلال: نامشخص
اطلاعات بیشتر: حرف نمی‌زنه
پرسیدم:
«حرف نمی‌زنه؟»
چهیونگ تایید کرد.
«از وقتی اومده اینجا حتی یه کلمه هم حرف نزده. حتی مطمئن نیستم بتونه کره‌ای حرف بزنه.»
زیر لب گفتم:
«عالیه...»
دختر موبلوند نگاه جدی‌ای بهم انداخت.
«خانم کیم لطفاً باهاش صبور باش. اون از همه‌ی دکترا و پرستارای بیمارستان می‌ترسه، اما نیاز به کمک داره.»
سر تکون دادم و بیشتر دلم براش سوخت.
«خب پس بیا بریم داخل، باشه؟»

Lily | Jenlisa, ChaesooWhere stories live. Discover now