روزهای گذشته مثل همیشه بودند. من حرف میزنم، لالیسا بهم خیره میشه. تلاش میکنم بفهمم چطور اعتمادش رو به دست بیارم و لالیسا باز هم خیرهخیره نگاهم میکنه.
اما امروز فرق داشت چون یه راه پیدا کردم که بهش نزدیک شم. با اطمینان به مرکز روانشناسی قدم گذاشتم.
«صبح بخیر جنی.»
چهیونگ برام دست تکون داد. لبخند زدم و منم دست تکون دادم.
«چی اونجا داری؟»
مغرورانه لبخند زدم.
«یه راه واسه این که یکم اعتمادشو به دست بیارم.»
و بعد راهمو به سمت اتاقش کج کردم.
مثل همیشه در زدم و داخل شدم. اون دختر بامزه روی تخت نشسته بود و با گربهی پولیشیای که دیروز بهش داده بودم بازی میکرد. وقتی بهش سلام کردم سرش رو بالا آورد.
آروم پرسیدم:
«هنوز واسهش اسم نذاشتی؟»
نگاهش بین من و عروسک پولیشی میچرخید. سرش رو تکون داد و من کیفم رو زمین گذاشتم و کنارش روی تخت نشستم. روش رو برنگردوند. پس یه پیشرفت به حساب میاومد.
دستم رو به سمت عروسک پولیشی بردم. با تردید نگاهم کرد و بعد آروم به سمتم گرفتش. دستهامون برای یه ثانیه همدیگه رو لمس کردند. نگاهمون به هم گره خورد. سریع دستش رو عقب کشید و سرش رو پایین انداخت. لبخند زدم. اون خیلی خجالتی بود و این یه جورایی بامزه بود.
به گربهی پولیشی خیره شدم.
«هوم... لئو چطوره؟»
لالیسا سرش رو بالا آورد و لبخند زد.
سرش رو تکون داد و عروسک رو ازم گرفت. این اولین باری بود که لبخندش رو میدیدم؛ حتی با اینکه خیلی محو بود.
وقتی دیدم عروسکش رو سفت بغل کرده آروم خندیدم. بلند شدم و کیفم رو برداشتم. یه لپتاپ و سوییشرت بزرگ ازش بیرون آوردم.
«خب لالیسا، فکر کردم واسه امروز بهتره فیلم ببینیم. نظرت چیه؟»
با چشمهای گشادشده بهم نگاه کرد و سرش رو آروم تکون داد.
لپتاپم رو باز کردم و باعث شدم سرش رو با شدت بیشتری تکون بده. نفسش سنگین شد و اشک چشمهاش رو پر کرد.
سریع صفحه رو بستم و به سمتش برگشتم و با احتیاط پرسیدم:
«فیلم دیدن یاد قبلنا میاندازتت؟»
لیسا سر تکون داد. به سر جاش، یعنی کنار دیوار برگشت و همونطور که با ترس خیره شده بود لئو رو محکم بغل کرد.
لبخند آرومی زدم.
«چیزی نیست لیسا، قراره خوش بگذرونیم. قول میدم.»
و نگاه مطمئنی بهش انداختم.
هر چیزی که توی گذشته براش اتفاق افتاده حتماً خیلی سخت بوده که حتی نمیتونه بدون فکر کردن بهش فیلم ببینه.
میتونستم ببینم که تردید داره. تصمیم گرفتم یه چیزی رو امتحان کنم. آروم به سمتش رفتم.
«چیزی نیست لیسا... هی اشکالی نداره اگه واسهت یه اسم مستعار انتخاب کنم؟»
با گیجی سر تکون داد و من براش توضیح دادم.
«یه اسمی که فقط من میتونم باهاش صدات کنم. مثل یه راز... فهمیدی؟»
سر تکون داد.
لبخند زدم و روبهروش ایستادم و حواسم بود که به اندازهی کافی ازش فاصله داشته باشم.
«خب پس، صدات میزنم لیلی.»
سرش رو تکون داد، ازش خوشش اومده بود.
آروم اما با اطمینان به سمتم اومد. تا زمانی که به چند سانتیمتریم رسید، قدمهاش رو ادامه داد. و بعد دستش رو جلو آورد. آروم گرفتمش و اجازه دادم دستهامون توی هم قفل شه و کنارمون آویزون شه. با اون یکی دستش به سوییشرتی که آورده بودم اشاره کرد.
فهمیدم چی میخواد پس دستش رو رها کردم و سوییشرت رو آوردم و به سمتش گرفتم. تکونش دادم تا دستهاش رو بالا بیاره. موافقت کرد و آروم سوییشرت رو تنش کردم. فکر کردم شاید این راحتتر و گرمتر از اون پیراهن باشه.
بعد روی تخت نشستیم و فیلم رو پلی کردیم. از عمد یه چیز کمدی انتخاب کردم چون دلم میخواست بازم لبخند بزنه.
موقع تماشا کردن فیلم مجبور بودم زیرزیرکی نگاهش کنم تا ببینم ایدهم خوب پیش میره یا نه.
خب، نقشهم عملی شده بود و لیسا همونطور که به صفحه نگاه میکرد لبخند روی لبهاش بود.
مشخص بود از چیزی که میبینه خوشش میاد. لئو رو سفت توی آغوشش گرفته بود.
لبخند زدم. میدونستم که یکم بهتر شده. اون بهم اجازه داده بود که واسهش اسم انتخاب کنم، سوییشرت تنش کنم، باعث شم چیزهای جدیدی امتحان کنه و حالا، با این که یاد گذشتهش میافتاد باهام فیلم نگاه میکرد. این خیلی خوب بود.
حالا، سکانس عاشقانهی فیلم در حال پخش بود. لیسا به صفحه نزدیک شده بود و مشتاقانه نگاه میکرد. وقتی همدیگه رو بوسیدند سریع چشمهاش رو با دستش پوشوند. آروم خندیدم.
قبلاً همچین چیزی ندیده بود؟
از پشت دستهاش بهم نگاه کرد. فیلمو نگه داشتم. دستهاش رو از روی صورتش برداشت و بهم خیره شد. قسم میخورم اگه این یه کتاب مصور بود الان باید یه علامت سؤال بالای سرش شکل میگرفت. خیلی گیج به نظر میرسید.
«فهمیدی چی کار کردن؟»
لیسا سرش رو به معنی نه تکون داد.
شروع کردم به توضیح دادن:
«اوم... داشتن همدیگه رو میبوسیدن.»
سعی کردم کلماتو توی ذهنم بچینم.
«وقتی عاشق یه نفری و اونم دوستت داره میبوسیشون. آدما همدیگه رو میبوسن تا عشق و علاقهشونو به هم ابراز کنن.»
لیسا با اینکه خیلی متوجه نشده بود سر تکون داد. آروم خندیدم.
«اشکالی نداره. بالاخره یه روز میفهمی.»
دوباره سر تکون داد و به عروسک پولیشیش و بعد دوباره به من نگاه کرد؛ انگار که بخواد تشکر کنه. عروسکش رو به سمتم گرفت و لبخند زد. لبخندش بامزهترین چیزی بود که تا حالا دیده بودم. منم متقابلاً لبخند زدم.
«خواهش میکنم لیلی.»
لیسا خمیازه کشید، دیروقت شده بود. لپ تاپم رو بستم و از روی تخت بلند شدم.
«میخوام سوییشرتمو ببرم.»
لیسا با شدت سرش رو تکون داد. نمیخواست پسش بده. انگار زیادی راحت بود.
«خیلیخب. خیلیخب. می تونی نگهش داری.»
به طرز بامزهای زیرزیرکی نگاهم کرد. لبخند زدم و کیفم رو جمع کردم.
وقتی به سمتش برگشتم داشت چشمهاش رو میمالید.
«خب، دیگه میرم. فعلاً لیلی.»
لیسا بهم خیره شد. بعد لبخند زد و دست تکون داد.
وقتی در رو بستم با خودم فکر کردم:
«آره، بالاخره به هم نزدیک شدیم.»
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Lily | Jenlisa, Chaesoo
Фанфикکیم جنی حاضر بود به قیمت محافظت کردن از خانوادهش دست به هر کاری بزنه. از مخفی کردن خود واقعیش زیر یه کالبد سرد و بیاحساس گرفته، تا تبدیل شدن به یکی از قلدرهای ترسناک دبیرستان. اما خب این تمام ماجرا نبود. زندگی غیرقابل پیشبینی بود. و برای جنیِ دردس...