Chapter 5

93 22 14
                                    

وقتی به بیمارستان رسیدم دکتر چهیونگ منتظرم بود. همینطور که به اتاق لیسا می‌رفتیم برام توضیح داد:
«یهو نفساش تند شد. نمی‌ذاشت نزدیکش شیم. وقتی سعی می‌کردیم بریم طرفش عصبی‌تر شد.»
سر تکون دادم و نگران اون دختر بیچاره شدم.
وقتی به اتاق رسیدیم چند بار در زدم و دستگیره‌ی در رو گرفتم. سه تا دکتر بیرون منتظر ایستاده بودند تا برم داخل. حس کردم فشار زیادی رومه، چون باید نجاتش می‌دادم.
داخل رفتم و به اطراف نگاه کردم. هیچ جا نمی‌دیدمش؛ کجا می‌تونست باشه؟!
بار اولی رو که همدیگه رو دیده بودیم به یاد آوردم، پشت تخت نشسته بود.
سریع به سمت تخت رفتم و اون موجود کوچولویی رو که روی زمین نشسته بود و زانوهاش رو بغل کرده بود دیدم. هنوزم نفس‌هاش سنگین بود و از صورتش اشک می‌چکید.
سعی کردم بیشتر از این بهش استرس وارد نکنم.
با احتیاط گفتم:
«سلام لی لی.»
سرش رو بالا گرفت و با اضطراب نگاهم کرد. لبخند لطیفی بهش زدم.
همینطور که کنارش می‌نشستم گفتم:
«چیزی نیست، چیزی نیست.»
و بازوهام رو دورش حلقه کردم. سرش رو کج کردم تا به شونه‌م تکیه کنه و منتظر شدم تا بعد از چند دقیقه نفس‌هاش منظم شه و یه جورایی توی بغلم فرو بره.
وقتی حس کردم آروم شده کمی خیالم راحت شد. بغل کردن و صبر کردن جواب داده بود.
وقتی بچه‌تر بودم جیسو اینو یادم داده بود؛ چون وقت‌هایی که تهیونگ از مدرسه می‌اومد بهش حمله‌ی عصبی دست می‌داد. بخاطر گرایشش مسخره می‌شد، واسه همینم بود که شروع کردم به اذیت کردن اون بچه‌ها.
حس می‌کردم باید کمکش کنم، چون دیگه نمی‌تونست اونطوری زندگی کنه. توی دردسر افتادم، اما حالا که اینجام اون حس مسئولیت رو نسبت به لیسا حس می‌کنم. می‌خوام کمکش کنم.
چند دقیقه‌ی دیگه هم توی آغوش همدیگه بودیم. سعی می‌کردم چیزهای آرامش‌بخش توی گوشش زمزمه کنم تا آروم شه. بالاخره افتادن سرشو حس کردم؛ خوابش برده بود.
با دهن بسته خندیدم و آروم خودمو از آغوشش بیرون کشیدم. روی دست‌هام بلندش کردم و روی تخت خوابوندمش و آروم پیشونیش رو بوسیدم.
وقتی خواستم برم، حس کردم کمرم رو گرفته. برگشتم، چشم‌های خواب‌آلودش نیمه باز بودند و دست‌هاش رو به سمتم گرفته بود و اشاره می‌کرد که بازم بغل می‌خواد. لبخند زدم و قبول کردم.
محکم بغلم کرد. و بعد تونستم لب‌های نرمش رو که روی گونه‌م فشار می‌داد حس کنم.
شوکه شدم و عقب کشیدم. هاله‌ی صورتی رنگی گونه‌های لیسا رو پوشوند و سریع زیر پتوش قایم شد.
با خنده گفتم:
«شب بخیر لی لی.»
و آروم در رو بستم.

***


در زدم و وارد اتاق دکتر چهیونگ شدم. از بالای کامپیوترش نگاهم کرد و با دیدنم سریع از جاش بلند شد.
«و؟»
هنوز صورتش نگران بود. لبخند زدم و نشستم.
«خوابه الان.»
چهیونگ آهی از سر آسودگی کشید.
«خداروشکر. چطور آرومش کردی؟»
شونه‌هام رو بالا انداختم.
«وقتی بچه‌تر بودم خواهرم بهم یاد داده بود.»
چهیونگ سر تکون داد.
«چرا بهت همچین چیزی یاد داده؟ اگه... اگه اشکالی نداره می‌پرسم.»
سریع جمله‌ی آخر رو اضافه کرد.
براش توضیح دادم که چطور برادر کوچولوم مسخره می‌شد و همیشه حمله‌ی عصبی بهش دست می‌داد و همینطور بهش گفتم که چطور حال اون بچه‌ها رو می‌گرفتم و حتی بعضی‌هاشون رو کتک می‌زدم. گفتم که چطور جانگکوک رو دیدم و اون کمکم کرد مراقب تهیونگ باشم. همه چیز رو بهش گفتم.
حرفمو کامل کردم.
«و حالا اینجام...»
چهیونگ که با دهن باز بهم خیره شده بود آروم گفت:
«ا... انتظارشو نداشتم... فکر می‌کردم از اون دسته دخترایی هستی که همینطوری واسه بقیه قلدری می‌کنن، اما خب تو داشتی سعی می‌کردی از خانواده‌ت محافظت کنی... واقعاً متاسفم.»
لبخند زدم.
«مهم نیست. بیشتر مردم اینجوری فکر می‌کنن، من به جز جانگکوک دوستای زیادی ندارم... و الانم لیسا.»
چهیونگ سر تکون داد.
«خب، اگه بخوای منم دوستت می‌شم.»
با سرم تایید کردم و لبخند زدم.
«آره، می‌خوام.»

Lily | Jenlisa, ChaesooOnde histórias criam vida. Descubra agora