جنی باید دوباره میرفت پیش لیسا واسه همین ازم خواست که مراقب تهیونگ باشم. و البته که قبول کردم؛ به هر حال قرار بود با هم تنها باشیم.
داشتم تلویزیون تماشا میکردم و میتونستم سنگینی نگاهشو حس کنم. سرم رو برگردوندم تا ببینم چطور با دهن باز بهم خیره شده.
پوزخند زدم.
«به چی نگاه میکنی؟»
«من... اوم، یعنی... هیچی.»
به بامزه بودنش خندیدم.
یکم بهش نزدیکتر شدم و باعث شدم به طرز دیوونهواری سرخ شه.
«چیه؟ باعث میشم لپهات گل بندازه؟»
صورتهامون به طرز باورنکردنیای نزدیک بود، حس کردم با دستش گوشهی سوییشرتم رو گرفت. گونههاش رنگ گرفت و سرش رو به سمت شونهم خم کرد و آروم زیر لب گفت:
«فقط... خیلی خوشگلی کوکی...»
بلند خندیدم.
«تو خیلی شیرینی ته.»
آروم چونهش رو گرفتم و مجبورش کردم بهم نگاه کنه.
«اگه به این شیرین بودنت ادامه بدی مجبور میشم ببوسمت.»
چشمهاش گشاد شد و بیشتر سرخ شد. با لکنت گفت:
«اوم... میشه... تو؟»
«من چی؟»
اون یکی دستم رو به سمت کمرش بردم. بعد دستم رو گرفت و زیر تیشرتش برد.
«میشه لطفاً... ب... ببوسیم؟»
تقریباً بیصدا زمزمه کرد، اما من کامل شنیدمش و برای قرار دادن دستم پشت گردنش تردید نکردم. چشمهاش رو بست و لبهامون آروم روی هم قرار گرفت. میخواستم بوسهمون آروم باشه ، چون مطمئن بودم بار اولشه.
عقب کشیدم، بهم نگاه میکرد. قبل از این که لبهامون دوباره به هم برسه چند ثانیه به هم خیره شدیم. حالا بوسهمون حرارت بیشتری داشت و لبهامون هماهنگ تکون میخوردند. روی پام نشوندمش؛ ته دستهاش رو دور گردنم حلقه کرد و نزدیکتر شدیم.
دستهام از کمرش پایین رفتند، آروم فشارش دادم و باعث شدم ناله کنه.
«گ... گوکی؟»
نفسهاش سنگین شده بود.
با بوسهی دیگهای ساکتش کردم و باعث شدم به نفس نفس بیفته. زبونمو وارد دهنش کردم و تمام نقاطش رو مزه کردم و زبونشو لیسیدم. میتونستم بشنوم که باز هم آروم ناله میکنه.
پوزخند زدم.
بیشتر میخواستم اما میدونستم که هنوز وقتش نرسیده. حس میکردم خستهست، بوسهمون داشت کوتاهتر و سطحیتر میشد. کنار کشیدم و بغلش کردم. صورتش رو جایی بین گردنم مخفی کرد و آروم بوسیدش. تا چند دقیقهی دیگه خوابش میبرد.
«ته؟»
هوم آرومی گفت.
«قبل از اینکه خوابت ببره باید یه چیزی ازت بپرسم...»
سرش رو چرخوند تا نگاهم کنه.
«میخوای دوستپسرم بشی؟»
همونطور که بهش لبخند میزدم پرسیدم. صورتش روشن شد و آروم سر تکون داد.
«آ... آره... می خوام دوستپسرت بشم کوک.»
محکم بغلم کرد و باعث شد دوتایی روی مبل بیفتیم. خندیدم و منم در آغوشش گرفتم. کمی بعد نفسهاش آروم شد و صدای خروپفش توی اتاق پیچید. بقیهی بعدازظهر رو همونطوری دراز کشیدیم.
موهاش رو آروم نوازش کردم و لبخند زدم.
«دیگه مال منی بیبی بوی.»
YOU ARE READING
Lily | Jenlisa, Chaesoo
Fanfictionکیم جنی حاضر بود به قیمت محافظت کردن از خانوادهش دست به هر کاری بزنه. از مخفی کردن خود واقعیش زیر یه کالبد سرد و بیاحساس گرفته، تا تبدیل شدن به یکی از قلدرهای ترسناک دبیرستان. اما خب این تمام ماجرا نبود. زندگی غیرقابل پیشبینی بود. و برای جنیِ دردس...