تلفنت فقط وقت کرد یکبار زنگ هشدارش رو به صدا در بیاره. چرا که تو مثل تیر از چا پریدی و با لبخندی که کل صورتت رو فرا گرفته بود خاموشش کردی. روز موعود فرا رسیده بود. روز ورودت به آکادمی. آماده شدنت یک ربع هم وقت نبرد. لباس، کفشها و حتی لوازم آرایشت رو از شب قبل آماده و کنار هم ردیف کرده بودی. درست مثل اولین باری که قرار بود اردو بری هیجان داشتی.
اگر دست خودت بود درست بعد از آماده شدن از اتاق بیرون میزدی و دوان دوان خودت رو به آکادمی میرسوندی. ولی برنامهات هنوز بهت نرسیده بود و نمیدونستی باید کجا بری. به ناچار روی تخت نشستی و بی صبرانه منتظر صبحانهات شدی. چیزی حدود بیست دقیقه بعد در اتاقت زده شد. تو که صبرت هر لحظه در حال لبریز شدن بود از جا پریدی و به سمت در پرواز کردی. انتظار داشتی کسی رو پشت در ببینی. ولی پشت در فقط یک میز چرخدار قرار داشت. روی میز یک صبحانه تمام و کمال و پاکتی از جنس کاغذ کرافت بود.
با بی دقتی میز رو دنبال خودت داخل اتاق کشیدی. سپس با یک دست فنجون چای و با دست دیگهات پاکت رو برداشتی و با مهارت و بدون نیاز به جفت دستهات بازش کردی. درون پاکت چند برگه با سایز آچهار وجود داشت. اولی نقشه کاملی از محدوده شهری بود. با توجه به اونچه ازش متوجه شدی، دانشجوهای انسان حق نداشتن بدون اجازه پایتخت رو ترک کنن. زین جهت فقط شهری که توش بودین درون نقشه بود. همچنین قسمتهایی از شهر هم وجود داشت که ورود ممنوع بودن و با جوهر قرمز دورشون خطوط قرمزی طرح شده بود. در ذهنت برای خودت یادداشتی گذاشتی که حتما سر وقت درمورد قسمتهای ممنوع روی نقشه پرس و جو کنی و علت ممنوع الورود بودنشون رو بفهمی.
برگه بعدی حاوی نقشه آکادمی حریث بود. فقط نگاه کردن بهش به وجد میآوردت. آکادمی خیلی بزرگ به نظر میرسید. تعجب میکردی که با این ابهت دانشجوی زیادی نداره. تعداد کلاسها خیلی زیاد بود. کنارش چندین کلاس بزرگ عملی جهت آموزش جنگیری، احظار، کشیدن تله و محافظ که همه و همه مجهز به سیستمهای عالی برای صحنه سازی بودن بود. باشگاه دانشجویی، بوفه و سلف، یک کلینیک مجهز و... تنها قسمتهایی رو تشکیل میدادن که با یک نگاه میتونستی در نقشه تشخیص بدی. اسم و شماره هر کلاس به صورت کاملا واضح روش درج شده بود و از این رو نگرانیای جهت پیدا کردن کلاسهات نداشتی.
برگه سوم برگه مورد علاقهات بود و شامل برنامه کلاسیات میشد. دو دستی برگه رو گرفتی و با چشمهایی قلبی شکل اسم تک تک کلاسهات رو خوندی. لبهات از هم باز شد و متوجه شدی اسم هرکدوم رو درحال بلند خوندن هستی. 'ستاره شناسیِ یک، علوم اعدادِ یک، تاریخ، نماد شناسیِ یک و زبان شناسی پایه' از درسهایی بود که این ترم باید پاس میکردی. تعدادشون کم بود، ولی حس میکردی هر کدوم نیازمند زمان زیاد برای یادگیریه. البته که هیچ مشکلی برات نداشت. حالا که تو جهنم بودی زمان زیادی برای مطالعه و تحقیق راجع به نادیدهها داشتی.
YOU ARE READING
Haris Academy |Hyunjin/Taeyong| (xreader)
Fanfictionاینجا یک دنیای عادیه. درس بخون، بعدش هم اگر نمرههات خوب بود در یکی از سه دانشگاه برتر کل دنیا پذیرش میگیری. یک آینده خوب، شغل توپ و پردرآمد. ولی نه، وایسید، این عنصر ناموزون چیه وسط دنیای عادیِ ما؟ اجازه بدین با ذرهبین نگاهش کنم. آها! دیدمش. چیز...