4

856 125 48
                                    

صبح روز بعد امگا مثل همیشه زودتر از خواب بیدار شد و صبحانه ای قشنگی درست کرد ، میخواست برای دلتاش یه امگای خوبی باشه ،اون ها تازه داشتن همه چیز رو شروع می‌کردند و کوک نمی خواست همه چیز دوباره خراب بشه .

داشت آخرین بشقاب ها رو میذاشت که دلتا وارد آشپزخانه شد و با دیدن صبحانه ی قشنگی چشماش برق زد

زودی رو صندلی نشست و به امگا گفت اونم بشینه شروع به خوردن کردند .

+واقعا دستپختت رو دوست دارم کوک ،فکر کنم معتاد غذا هات بشم

کوک خنده ی کوتاهی کرد و گفت: ولی اون وقت تپل میشی

+دلتای تپل رو دوست نمیداری؟

ابروهاش رو بالا برد و پرسید

کوک از هیجان و‌ خجالت تته پته کرد

-نه ،اره چرا ای وای چای مونده برم بیارمش

از روی صندلی پا شد که چای رو بیاره ولس دلتا میفهمید که پسر امگا میخواست فرار کنه

این حرکاتش خیلی کیوت بود و دلتا داشت شیفته اش میشد

بعد صبحانه ،دلتا چند کیسه سکه ای به امگا داده بود و گفته بود میتونه بره تو بازار و هر چی میخواد بخره .

البته دلتا میخواست بیش از چند کیسه سکه بده ولی امگا قبول نکرده بود

و الان داشت نوی بازار قدم میزد و با آرامش خرید میکرد

انواع ادویه ها ،داروی ها گیاهی ،انواع گوشت ،میوه ،سبزی ،پارچه ..

بلاخره بعد تموم کردن خرید هاش به خونه رسید و تصمیم گرفت برای شام به دلتاش ضیافتی بده .

(فکر کنید با اون گوشت های که گرفته انواع غذاهای گوشتی درست کرده ،این بنده تا حالا غذا درست نکرده هه هه هه)

دیشب هم برای امگا و هم برای دلتا خیلی خوش گذشته بود بعد خوردن غذاهای عالیه امگا ،توی حیاط پشتی خانه اشان ،چند ساعتی صحبت و آسمان رو تماشا کرده بودند

حالا صبح شده بود و دلتا سر کار رفته بود ،دلتا و خانواده اون صاحب این شهر بودند و موضف بودند از شهر محافظت کنند واسه همین دلتا صبح زود به کار میرفت و شب بر می‌گشت.

امگا هم تو این فرصت به حمام رفته و خودش رو تمیز کرده بود و الان با راحتی تو مبل نشسته بود و داشت کتابی در مورد گیاه ها میخوند

تا اینکه در زده شد ،امگا بلند شد و در رو باز کرد ، مادر شوهرش خانم کیم با خوشحالی سلامی کرد و با دعوت امگا وارد خونه شد

+سلام عزیزم خوبی؟

-خوبم مامان شما و بابا چطورید‌

+ای بابا ما هم مثل همه کهن سالا داریم زندگی میکنیم دیگه

The Pain Of Green EyesNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ