3

903 136 80
                                    

ساعت ها از اون اتفاق می‌گذشت و من همچنان تو تخت داشتم گریه می کردم ، نمی دونم چرا اینجوری رفتار کردم اصلأ ،میدونم بی تجربه بودم ولی میتونستم این رو به تهیونگ بگم مطمئنم ملاحظه ام میکرد ولی من مثل یه جسم بی جان فقط روی تخت دراز کشیدم اونم در مقابل یک دلتا اون می تونست حتی من رو بکشه بخاطر بی احترامی که من و گرگم بهش کردیم ولی اون فقط مارکم کرد و رفت ...

امروز سومین روزی بود که مارکم روی گردنم بود و سومین روز نبود دلتا ،از اون روز دیگه اصلا به خانه نیامده بود ،این منو خیلی ناراحت می کرد بخاطر کار احمقانه من از خونه اش طرد شده بود، سعی میکردم به خودم تسکین بدم که اون بر میگرده و من ازش معذرت میخوام و بهتر از قبل میشیم ولی از یه طرفی هم فکرم به طرف های بد میره و قلبم آتیش میگیره ،اگه دیگه باهام خوب نباشه اگه بهم رو نده یا منو هیچ وقت آدم حساب نکنه و اگه های دیگه ،با کاری که من کردم فکر نکنم اتفاقی بیش از این برام بیافته .

با افکار منفی که تو مغزم بود روی مبل نشسته بودم و در زده شد با هیجان از میل بلند شدم تا در رو باز کنم
اگه تهیونگ باشه حتما معذرت میخواهم
اگه تهیونگ باش-

+اوه یوگیوم

-سلام کوکی اومدم ببینمت

+خیلی خوش اومدی بیا داخل

به سمت حال هدایتش کردم ،روی مبل سه نفری نشست منم کنارش نشستم

+آدرس رو از کجا پیدا کردی ؟

-خونه ی ، دلتا رو همه میشناسن کمک گرفتم
و اومدم

+خیلی کار خوبی کردی منم تنهام

-یعنی چی تنهایی؟

+اوه امم چیزه دلتا کار داره واس همین نیست چند روزی

-کوکی چرا صدات میلرزه ،میدونی میتونی همه چیز رو بهم بگی؟

+اوه میدونم من گند زدم یوگی گند زدم

قطره ی اشکی از چشماش سرازیر شد و ادامه داد

+ما قرار بود سه روز پیش مارک بشیم و من گند زدم هیچ کاری نکردم گرگش هم میدونی که بی احترامی رو نمی تونه تحمل کنه و ماذکم کرد و رفت از اون روز دیگه برنگشته همش تقصیره منه باید میگفتم هیچی نمیدونم ولی من مثل عروسک فقط دراز کشیدم

-این تنها تقصیره تو نیست کوکی ،تو یک امگای بی تجربه بودی اونم این رو می دونست باید با ملاحظه تر میبود اما نشده از این به بعد سعی کن درستش کنی میدونی؟

+اره اول معذرت میخوام بعدش درستش میکنم همه چی رو

بعد این حرفش هر دو دوست همدیگه رو بغل کردند که غرشی توی سالن پخش شد .

بتا بعد این غرش سرش پایین افتاد و نتونست کاری کنه اما امگا که مارک دلتا رو داشت چیزیش نشد و از مبل بلند شد و کنار تهیونگ رفت.

The Pain Of Green EyesDonde viven las historias. Descúbrelo ahora