نمیدونم چتو شد که ایطو شد

223 29 28
                                    

مثل هر روز صبح داشت کیسه های انگشت بریده رو از یخچال به سطل آشغال منتقل میکرد تا جا برای چیزایی که خریده بود وا بشه
که یه دفعه صدای زنگ بلند شد
یه نگاه به خونه انداخت ، خانوم هادسون که پیچونده بود رفته بود پیرمرد بازی
شرلوکم دیشب سر یه پرونده انق عرق سگی خورده بود که تا دو روز قرار نبود به هوش بیاد
پس فقط خودش مونده بود که بره درو باز کنه
یه فحش ریز و سوسکی به وضعیت زندگیش داد و رفت درو باز کرد
ولی همین که چشمش به آدم های عجیب و غریب پشت در با کاستوم های عجیبشون افتاد
زیر لب با یه ذکر یا پشم و الدین مقدس و به حالت نیم سکته ریز
از جلو در کنار رفت ، اون آدما که مشخص بود خودشونم گیج میزنن و انگار تازه از پای بساط وافور و قلیون بلند شدن
تشکر کردن ، دونه دونه اومدن تو
جان یه نگاه سری بهشون انداخت و بعد گفت : شماها دیگه کی ایین ؟
یکیشون که شبیه غول بود و رنگشم به سبز خیار چنبری میزد اومد جلو و خیلی مودبانه گفت : ما اونجرزیم حاجی ، داشتیم میزدیم دهن اولترانو سرویس میکردیم یه دفعه نمیدونم چیشد از اینجا سر در آوردیم ، بعدش رفتیم پرس و جو گفتن این شهر یه کاراگاه داره کارش خیلی درسته ، کمکتون میکنه

جان که تازه فهمیده بود اوضاع از چه قراره
با وجود این که هنوز پراش از دیدنه اونا درحال فر خوردن بود دعوتشون کرد که برن بشینن یه خستگی در کنن
یه چای نباتم براشون ریخت و بعد گفت : شرلوک یه پرونده سنگین داشته یکم حالش خوب نیست ، شما بمونین فعلا تا ببینیم چی میشه
خلاصه که تا جان اینو گفت : شرلوک با زیر شلواری گل گلی از اتاق اومد بیرون و با حالت به تخممی رفت سمت دستشوایی
بچه های اونجرز که کاملا حس به پشم گرفته شدن بهشون دست داده بود چای نباتاشونو با حالت صدا داری هورت کشیدن و به همدیگه خیره شدن
چند ثانیه تو سکوت گذشت که باز صدا در اومد جان بازم خودش رفت درو باز کرد و با یه بچه عنکبوتی روبه رو شد
از همون پایین داد زد : این بچه عنکبوت ماله کیه ؟
تونی با اکراه گفت : ماله منه !
بچه عنکبوت با یه حالت دلخوری اومد تو رفت نشست روبه روی تونی و گفت : آقای استارک داری آلزایمر میگیری کم کم ...منو تو پارکینگ فروشگاه جا گذاشتی ...
تونی با اعتماد به نفس گفت : نه بچه ، اون عمدی بود
ولی وقتی دید پیتر داره کم کم بغض میکنه
لبخندی زد و گفت : شوخی کردم
هرچند لحنش اصلا شبیه شوخی نبود ، هنوز دو کلمه حرف نزده بودن که دوباره صدای در اومد
جان که دیگه از بالا پایین رفتن خسته شده بود درو باز کرد و همونجا دم در نشست که اگه آدم جدیدی اومد دیگه مجبور نشه هی کونشو تکون بده
نفر بعدی که پشت در بود ، کسی نبود جز لوکی خدای شرارت
همین که چشم ثور بش افتاد با بغض گفت : لوکی! داداش ...
لوکی ام چشاش پر اشک شد گفت : مرتیکه لاشی ...سه روز تو این شهر دارم بی پول و بی جا و مکان میچرخم ....چرا نگفتی حساب مشترکو خالی کردی ...رفتم عابر بانک هرچی میزنم پول نمیده عکس سنگ قبر نشون میده ...آخرش رفتم به رئیس بانک میگم ای انسان فانی این عابربانکه چرا هی سنگ قبر نشون میده ، در اومده میگه اون منظورش اینه پول تو حسابت نیست از سر قبرت پول بیارم !!!؟

ثور که حسابی شرمنده روی داداشش شده بود گفت : سید به مولا شرمندتم تونی کارتشو گم کرده بود من مجبور بودم این جماعتو هندل کنم ..
لوکی که قانع شده بود پاشد رفت کنار بقیه نشست
و جان داشت به این فکر میکرد چه جوری این همه آدمو باید تو خونشون جا بده
شرلوک بلاخره از دستشوایی اومد بیرون ، انگار تازه چشاش وا شده بود اون همه آدمو تو خونشون دیده بود
با تعجب گفت : اینا کین ... جان کو ...
جان از همون پایین پله ها داد زد : اینجام ، اینا مشتری ان ، اومدن کمکشون کنی !
شرلوک که هنوز یادش نیومده بود شلوار پاش نی با همون شلوارک گل گلی رفت نشست رو مبلش ژست من خیلی حالیمه ام به خودش گرفت
و گفت : چتونه ؟
استیو و تونی و بروس و ثور و لوکی و واندا و پیترو و پیتر و نت و هاکای یه نگاهی به همدیگه انداختن و بعد استیو گفت : والا ما داشتیم با یه بابایی به اسم اولتران میجگیدیم یه هو اومدیم اینجا
شرلوک یکم فکر کرد بعد گفت : پارکتونو عوض کنین مشکل حل میشه
استیو با شک گفت : ما اصن تو پارک نبودیم ...
شرلوک یکم دیگه فکر کرد بعد گفت : پس از موتوری میگیرین ، جنسش ناخالصی داره لابد

ثور که دید بحثشون به جایی نمیرسه پاشد رفت دستشوایی
هنوز ننشسته بود که ریلکس کنه یه دفعه برقا رفت
همین که برقا رفت ثور شروع کرد به جیغ زدن
الان نزن کی بزن
استیو که ترسیده بود ثور بلایی سرش اومده باشه رفت دم در دستشوایی و گفت : ثور ، برقا رفته نترس ...
ثور انگار تازه فهمیده بود برقا رفته یه دفعه : خداروشکر ... فکر کردم انقدر زور زدم که کور شدم برا همونه همه جا تاریکه
استیو چند ثانیه به افق فرضی خیره شد و بعد درحالی که زیر لب به خودش فحش میداد برگشت سرجاش نشست جان از همون پایین داد زد : نگران نباشین، وزارت نیرو گفته برقا دیگه نمیره ، فقط روزی دو ساعت میاد ، الانم دوساعت تموم شد
تونی برای حفظ آرامش اعصابش یه چای نبات دیگه سر کشید
و بروس کم کم به حالت انسانیش برگشت
شرلوک یه دفعه یه چیزی یادش اومده
رفت دم در دستشوایی و گفت : داداش تو که اونجایی بی زحمت اون افتابه رو هم پر کن
و بعد برگشت پیش بقیه و گفت : یه نیم ساعت دیگه آبم قطع میشه ...
خلاصه که ثور کارشو کرد و با لبخند از دستشوایی اومد بیرون روبه شرلوک گفت : پره پرش کردم برات ..
شرلوکم یه دمت گرم گفت و رفت ببینه همه چی ردیف باشه
ولی پنج دقیقه بعد با قیافه سرخ شده از عصبانیت برگشت
تازه همه فهمیدن ثور تو آفتابه ریده
لوکی با کف دست زد وسط پیشونی خودش و گفت : اوسکل این گفت با آب پرش کن نه با عن ... چرا تو آفتابه ریدی ...
ثور که حسابی شرمنده شده بود خواست بره کارتون خواب و معتاد شه که به موقع جلوشو گرفتن
و قرار شد همشون تا وقتی مشکلشون حل میشه تو آپارتمان شرلوک اینا بمونن
جانم هرچی لحاف تشک گل منگولی و جهاز پسند داشت برداشت اورد تو خونه پهن کرد برا مهموناش
فقط استیو مجبور شد رو مبل بخوابه چون هیکلش شبیه یخچال ساید بای ساید میموند و هیچ جا جاش نمیشد

ماجراهای قر و قاطی (طنز)Where stories live. Discover now