صبح بلاخره ، همه باهم از بیمارستان برگشتن
جان که دیگه از این وضعیت خسته شده بود
رفت پیش شرلوک و گفت : والا ، بلا من خسته شدم ... یا این قائله رو ختم میکنی یا میرم مهریه امو میزارم اجرا پدرتو درمیارم
شرلوک یه نگاهی به جان انداخت و دستاشو به حالت دعا بالا برد و گفت : خدایا !
کودکی ام را دادی و گرفتی ....
جوانی ام را دادی و گرفتی ....
قربونت برم یه چندسالیه جانو دادی و .....
خواستم یاد آوری کرده باشم دیگه خودتو کرمت
جان یه نگاه ( خاک تو سرت مرتیکه چلاق ) به شرلوک انداخت و رفت به مهمونای چترش برسه
که کنگر خوردن و لنگر انداختن خونه این بدبخت
خلاصه که جان رفت دید اینا نشستن دور همدیگه گل میگن و گل میشنون
خوب که گوش داد دید دارن برا هم خاطره تعریف میکنن
دین نشسته بود وسط بقیه ام دورش حلقه زده بودن و دین داشت براشون خاطره میگفت
یه هو سم گفت : یه بارم به دین پیشنهاد مدلینگ دادن ، این اوسکلم اومد ادای آدمای متواضعو دراره گفت ، بابا من اصلا قیافم خوب نیست
اونام گفتن ، میدونیم حاجی میخوایم لباس شرکت رقیبو تنت کنیم سهامش افت کنه
همه داشتن میخندیدن یه دفعه استیو گفت : تونی .... باکی کو ... ما با خودمون آوردیمش که ...
تونی یه نگاه به استیو انداخت و گفت : زود یادت افتاد ، سه روزه اینجااییم تازه یادت اومده بپرسی باکی کو ؟ دو تا کوچه پایین تره داره با بر و بچه های تو کوچه سر سگ شرط بندی میکنه
استیو دستشو زد به زانوش و بلند شد ،گفت : بیا بریم بیاریمش
تونی ام پاشد دنبال استیو راه افتاد
خلاصه که رفتن رسیدن به کوچه وایسادن ببینن باکی چیکار میکنه
سگ باکی گرفت همه سگای رقیبو جر داد
همه پشماشون ریخته بود کف کوچه
یکی اومد پیش باکی و گفت : داداش این سگت عجب یزیدیه ، نژادش چیه ؟
باکی یه نگاه عاقل اندر سفیه به طرف انداخت و گفت: این که سگ نی ، شیره ! سرشو با ماشین چهار زدم
یه دور دیگه موهای زاید همه ریخت ، یه جوری که اگه دوازده خشاب واجبی ام میزدن اینجوری اپلاسیون نمیشدن
خلاصه که استیو و تونی رفتن باکی رو گرفتن ، گفتن پاشو بریم خونه
باکی ام باهاشون راه افتاد ، داشتن میرفتن خونه شرلوک اینا یه هو بارون گرفت دو قطره از آسمون بارید
باکی سریع گفت : هوا امروز چق لندنه
همون موقع یه پراید هاچبک مشکی با صدتا از کنارشون رد شد آبو پاشید به کل هیکلشون
تونی یه نگاه به باکی انداخت و گفت : ببند گاله رو !
بعد هرسه تا عین موش آبکشیده راه افتادن سمت خونه
همین که رسیدن خونه سه تاشون چپیدن تو حموم
بروس برا همه کلاس روانشناسی گذاشته بود و داشت میگفت ، زندگی رو آسون بگیرین خودتونو رها کنین و لذت ببرین
پیتر از طبقه بالا درحالی که به ستون بسته بودنش داد زد : آقای بنر ، با این اوضاع ریدمان تنها جوری که میتونیم خودمونو رها کنیم و لذت ببریم اینه که بگوزیم ...
همه حرفای پیتر رو تایید کردن و بروس پاشد رفت بگوزه تو صورت پیتر تا دیگه تو بحث بزرگترا دخالت نکنه
همون موقع کستیل ظاهر شد و گفت : شانس آوردما ...
سم و دین باهم نگاش کردن و گفتن : چیشده ؟
کستیل گفت : بابا یه سر رفتم بهشت ببینم اوضاع چه طوره ، یه دفعه عطسه کردم
یه حوری ظاهر شد گفت اسم من عطسه اس
طبق قانون جدید هروقت عطسه کنی میتونی منو بخوابونی و بکنیم
آقا منم حال کردم باهاش یه هو ع دستم در رفت گوزیدم ، یه غول گنده ظاهر شد گفت
اسم من گوزه ، چون گوزیدی من باید بگیرم به فاکت بدم
منم دیدم شاید ماهی یه بار عطسه کنم ولی روزی حداقل ده بار میگوزم ، اینجوری دیگه
باسن برام نمیمونه ...
خلاصه که به زور از دستش فرار کردم ...
همون موقع باز در زدن
جان چشمی چرخوند و رفت درو باز کرد
دوتا فرشته پشت در بودنیکیشون که موهای شرابی داشت گفت : من کرولی ام اینم اسرافیله
جان دیگه نپرسید چیکار دارن ، زیر لب گفت : عجب گیری افتادیما
بعدم از دم در کنار رفت این دوتام بیان به جمع بقیه اضافه شن