صبح روز بعد همگی حالشون خوب بود بجز استیو که رو مبل خوابیده بود و رگ کمرش شبیه شلنگ مستراب شده بود
تونی صبح زود رفته بود کلی دونات گرفته بود که بعدا سر فرصت بخوره
ولی وقتی رفت سر یخچال دید دوناتاش ناپدید شدن
خلاصه که رفت همه رو دونه دونه چک کرد ببینه کی جرعت کرده دوناتاشو بخوره
یه هو رسید به پیتر دید رو لباسش پر از دونه های ریز سفیده
با عصبانیت گفت : دوناتای شکری منو تو خوردی؟
پیتر یه دفعه هول شد گفت : نه به روح لوکی قسم ...
تونی باز با عصبانیت گفت : پس اینا چیه ؟ ردش رو لباست مونده
پیتر که دید دستش داره رو میشه یه دفعه گفت : نه ! اینا چیزه .... کوکائینه ...
تونی یکمی نگاش کرد ، بعد دو دستی زد تو سر خودش
صداش انقد زیاد بود که همه برگشتن سمتش ببینن سرش سالمه یا پوکیده
که تونی شروع کرد به داد و بیداد و کولی بازی که آی بدبخت شدم و آی و وای بیچاره شدم بچم معتاد شده پیتر که دید تونی الانه جرش بده ، از خونه فرار کرد رفت بیرون که کارتون خواب و معتاد بشه
یه دفعه پلیس سر رسید ، پیتر از ترسش از اونجایی که خیلی بچه ننه بود و فکر کرده بود پلیسا اومدن اینو دستگیر کنن چون با باباش دعواش شده
عین میمون ، بخشید !عین عنکبوت از تیر چراغ برق کشید بالا
پلیسا که دیدن این عین خلافکارا رفتار میکنه
مشکوک شدن رفتن سراغش وقتی دیدن از تیر برق بالا کشیده مطمعن شدن معتاده
رو کردن به پیتر که برعکس از تیر برق آویزون شده بود و کل خون بدنش تو سرش جمع شده بود و گفتن : بیا پایین بچه !
یه هو پیتر گفت : اینجا دیگه به شما ربطی نداره ، به نیرو هوایی ربط داره
پلیسا یه نگاه به همدیگه انداختن و روبه دوربین فرضی گفتن : با تشکر از ساقی های محترم به خاطر جنس های خوبشون لطفا دوز رو بیارید پایین ، این کلاغ نمیاد پایین ..
پیتر از همون بالا داد زد : من کلاغ نیستم عنکبوتم !
پلیسا خواستن به زور متوصل شن برن بالا خشتکشو پرچم کنن که با مداخله تونی و ثور مواجه شدن
و خلاصه تونی گفت این پسر معتاد و عملی منه میبرم خونه ترکش میدم
ثورم چندتا تار سیبیل بلندشو گرو گذاشت
پلیسا بیخیال شدن
تونی ام گرفت پیتر رو با کتک برد خونه که ترکش بده
ثورم برا همه تعریف کرد چه طور جوانمردانه از سیبیلش مایه گذاشته
لوکی تازه چشمش افتاد به سیبیلای ثور و گفت: عجب ریش و سیبیل خوشگلی داری ثور ... یه تارشو بده به منثور اومد کنار لوکی نشست دستشو کرد تو شورتش چندتا تار از موی کونش کند داد به لوکی ..
لوکی که حالش به هم خورده بود با لحن چندشی گفت : مرتیکه پدر عمومی من سیبیل خواستم ...
ثور یه لبخند ملیح زد و گفت : عزیزم به ویترین که نمیشه دست زد ، من از انبار برات آوردم
خلاصه که لوکی گرفت انبار ثور رو به ده ها روش ممکن و غیر و ممکن جر واجر کرد
یه هو دوباره زنگ درو زدن
جان باز رفت درو باز کرد این بار پشت در سه تا بچه خوشگل بودن
یکیشون گفت : اینجا خونه همون کاراگاه معروفس ؟
جان با لحن بی حس گفت : شما از یه دنیای دیگه اومدین ؟اون یکیشون که بچه خوشگل تر میزد گفت : اره ما سه تا داداشیم هی میخوریم و میشاشیم ... چیز ببخشید ما دوتا داداشیم اینم دوستمونه ..
و به نفر وسط اشاره کرد اون یکی داداشه گفت : من سمم اینم داداشم دینه ، اینم رفیقمونه کستیله ، فرشته درگاه الهیه
جان از جلو در رفت کنار این سه تا بدبخت فلک زدم به بقیه اضافه شدن
خونه شده بود باغ وحش ، بدتر از همه تونی بود که پیتر رو بسته بود به ستون طبقه بالا تا ترکش بده
و انگار داشت با متود هیتلر شکنجش میکرد که هی صدای جیغ و داد میومد
این سه تا مهمون جدیدم رفتن نشستن پیش بقیه جان براشون چای نبات آورد ، بعدم روبه شرلوک گفت : مرد ! نباتامون داره تموم میشه برو بگیر
اون سه تا
همون طور که داشتن چای نباتاشونو هورت میکشیدن
یه هو دین چشمش افتاد به بروس و وسیله تو دستش و گفت : اون وافوره حاجی؟
بروس سریع وسیله رو قایم کرد و گفت : نخیر ، این گوشت کوبه برا آبگوشت امروز گرفتم
دین دوباره چاییشو هورت کشید و اون روز جان با همون وافور بروس گوشتای آبگوشت و رو کوبیدبرا شامم خانم هادسون رفت خورشت درست کنه
هی هم میزد هی گریه میکرد
اخرش دیگه همه کلافه شدن رفتن پیشش گفتن : ننه جون چیشده ، چرا هی گریه میکنی ؟
خانم هادسون یه نگاه اشک بار بهشون انداخت و گفت : این لیمو عمانی خشکا که ریختم تو خورشت منو یاد تخمای شوهرم میندازه ..
و این جوری شد که دیگه هیچکی شب شام نخورد و از ترس تخمای شوهر خانم هادسون همه رفتن بیرون فلافل دو نون از فلافلی اصغر چرک و کپک زدن که اتفاقاً سلف سرویسم بود
و به همین دلیل چند نفرشون به خاطر پر خوری دچار خفگی شدن و مجبور شدن ببرنشون بیمارستان