خورشید پایین رفته بود و جاش و به ماه داده بود و داخل خونه سکوت ارامش بخش و شیرینی برپا بود و هر کس داخل اتاقی که بهش داده شده بود مشغول فکر کردن به اتفاقات روزشون و چطور کنار امدن با زندگی انسانی و عادی بودن،اونا دیگه اینجا یه خدا نبودن یه انسان عادی مثل همه شناخته میشدن
جیسونگ اهسته پله های چوبی رو پشت سر میزاشت تا به اتاق جونگین برسه و خودش و داخل اغوش گرم پسر گم کنه،حرف های زیادی روی دلش سنگینی میکرد که به اغوش و گوش های شنونده خدای مرگ برای بیان شدن نیاز داشتن ، چند ضربه اروم به در زد و بعد از شنیدن صدای ارومی که بهش اجازهی ورود به اتاق و میداد لبخند بزرگی زد و داخل شد
جونگین روی تخت یک نفره ی گوشهی اتاق دراز کشیده بود و بی حس به سقف بالای سرش چشم دوخته بود و با گردنبندی که داخل گردنش بود بازی میکرد ، جیسونگ هم قدم هاش و به سمتش برداشت و کنارش روی تخت خزید و به زور خودش و روی اون فضای کوچیک جا داد و دستاش و دور کمر جونگین حلقه کرد و به نیم رخ غمگین و کمی اشفته ی خدای مرگ نگاه کرد
- جونگینی حالت خوبه؟
پسر سمت جیسونگ چرخید و یا خستگی متقابلا پسر و به اغوش کشید و سر پسر و به سینهاش چسبوند و بوسه ای روی موهاش زد
- من خوبم جی ولی مثل اینکه تو نیاز به حرف زدن داری پس شروع کن و بزار بفهمم چی داره اذیتت میکنه و دوباره شب راه تو رو به بغل من باز کرده
جیسونگ لبخند ارومی زد از اینکه کسی مثل جونگین و کنار خودش داشت خوشحال بود
- یادته من همیشه خدای شکار و ماه و تحسین میکردم و میخواستم شبیه اون باشم؟
جونگین اره ی کوتاهی گفت و پسر و بیشتر به خودش چسبوند هروقت بحث سر مینهو بود جیسونگ بی دلیل حساس تر از قبل میشد
- امروز وقتی دیدمش هیچ چیز مثل چندتا دیدار قبلیمون نبود در موردش احساس عجیبی داشتم و میتونستم تک تک احساساتی که با دیدن یا فکر کردن بهش بهم دست میده رو بفهمم دیگه مثل قبل برام نامفهموم نبودن که بخوام از کنارشون راحت بگذرم و بیخیالشون بشم
جیسونگ نفس عمیقی کشید و سعی کرد جلوی اشک هاش و بگیره
- هیجان، حسرت، خوشحالی، اضطراب...همشون احساساتی بودن که کنار اون درکشون میکردم و وجودشون و داخل خونی که از قلب بی طاقتم پمپاژ میشد و حس میکردم و وقتی کنار هم قرار میگرفتن من نمیتونستم.... نمیتونستم دیگه اسم تحسین کردن و روشون بزارم بیشتر شبیه عشقی میشد که خدای عشق توصیفش میکرد، یه اسارت شیرین...
جونگین با خیس شدن لباسش از داخل شوک حرف های جیسونگ خارج شد و پسر و از خودش فاصله داد تا بتونه صورتش و ببینه ، با تمام وجودش میخواست جیسونگ فقط احساسش و اشتباه متوجه شده باشه
YOU ARE READING
Aphrodite
Fanfiction-بعد از دیدن تو من فراموش کردم که چه جوری صداها به کلمات تبدیل میشن و جمله ها به وجود میان Couple : hyunin*minsung*changmin*chanlix Genre : romance*drama*angst*fantasy*smut*crossover