part 8

129 17 6
                                    

صبح روز بعد دیگه خبری از هیونجین کنار خودش نبود و سرما تک تک بند های وجودش و به اسارت گرفته بود و اشک هاش بی رحمانه گونه هاش و خیس میکردن ؛ نمیتونست و نمیخواست باور کنه ترک شده، هیونجین اون و اینجوری رها نمیکرد خاطراتش بهش این اجازه رو نمیدادن

شاید هم اون خاطرات اینقدر برای اون خدا ناچیز به شمار میرفتن که به راحتی از خاطرش پر کشیده بودن و جونگین احمق بود که فکر میکرد با تقدیم بدنش میتونه به اون خاطرات کمک کنه تا خدا رو داخل دام بندازه

بدن سردش و به اغوش کشید و تن خستش و با درد جمع کرد و تمام روز رو تنها اشک ریخت به یاد خاطراتی که عمرشون به کوتاهی یک نفس بود و دردشون به زیبایی الهه ی عشق و نمیدونست اشک هاش چطور قلب خدای بیرحمش و به اتیش میکشیدن

جونگین به تنهایی عذاب نمیکشید همراه اون هیونجین هم در حال خاکستر شدن بود و فکر جونگین یک لحظه هم رهاش نمیکرد، چطور میتونست اون پسر و فراموش کنه وقتی هنوز طعم لب هاش و به یاد داشت؟

روی تخت دراز کشید و چشم هاش و بست و به خاطراتی که با پسر رقم زده بود فکر کرد ، لبخندی از یاداوری روزی که میخواست به کمک فلیکس جونگین و عاشق خودش کنه زد، حمله ی ناگهانی جادوگرا معادلاتاش و بهم ریخته بود اما تونسته بود وسط اون هیاهو طلسمش و با بوسه به پسر بده

(متن های داخل "" خاطراتن)

"هیونجین بی توجه به چشم هایی که با تعجب نگاهشون میکردن بی پروا به بوسیدن جونگین ادامه میداد و براش اهمیت نداشت اون جادوگر های احمق قصد کشتن جونگین و داشتن و جسد چندتا از افرادش بخاطر اون جادوگرا بی جون روی زمین افتاده بود تنها چیزی که براش اهمیت داشت طعم شیرین لب های خدای مرگ بودن

با پس زده شدنش توسط جونگین متوجه شد که پسر بالاخره به خودش امده و لبخند بزرگی روی لباش نقش بست و در حالی که خودش و سپر اون روباه عصبی میکرد گونش و بوسید"

روباه کوچولوی ساده‌ی هیونجین به سادگی داخل دامش افتاده بود و خودش و به دست هاش سپرده بود درست مثل شبی که خودش و داخل اغوشش رها کرده بود تا هر جوری که میخواد اون جسم و تاب بده

"هیونجین در حالی که دستاش و دور کمر جونگین حلقه کرده بود به هرطرف که میخواست میکشوندش و اهنگ مورد علاقش و کنار گوش پسر زمزمه میکرد تا بتونه برای لحظه‌ای ذهن پسر و از لحظه‌ی مرگ وویونگ منحرف کنه

به خوبی متوجه عذاب کشیدن و ناراحتی جونگین بخاطر اینکه نتونسته بود از افرادش مراقب کنه شده بود و دوست نداشت خدایی که مال اون بود ذهنش و درگیر کس دیگه ای بجز خودش کنه، باور نمیکرد جون اون گرگینه های احمق برای پسرش اینقدر مهم باشه

این موضوع که بخاطر خیانت گرگینه ها به اسمون نمیتونستن به جهان زیرین برن و برای همیشه فراموش میشدن میتونست ناراحت کننده باشه اما تنها برای یک لحظه

پسر و از خودش فاصله داد و به چهره ی گرفتش خیره شد و بوسه ی سبکی روی پیشونیش نشوند

- هنوز هم ناراحتی الهه کوچولو؟

جونگین لبخند بی جونی زد و سرش و به نشونه ی نه تکون داد که باعث نقش بستن اخم ظریفی روی صورت هیونجین شد، خدای عشق صورت پسر و با دست هاش قاب کرد و لب های پسر و بوسید

- به خدات دروغ نگو جونگین"

خاطراتشون تنها داخل خون و مرگ و جنگ خلاصه میشد اما صدای نفس های منظم جونگین زمانی که کنارش به خواب رفته بود یا جسم خسته ای که صبح ها مهمون اغوشش میشد و لبخند های گاه و بیگاه خدای مرگ که حسادت همه رو برانگیخته میکرد و عشقی که جونگین بهش داشت اینقدر زیبا بود که اگر میخواست برای بقیه توصیفش کنه یک معیار ساده براشون میزاشت، این رابطه زیبا تر از الهه‌ی عشق بود

- هیونجین؟

با صدای مینهو چشم های سرخش و باز کرد و از روی تخت بلند شد

- اتفاقی افتاده مینهو؟

مینهو لبش و گاز گرفتن و با شرمندگی سرش و پایین انداخت، این حال هیونجین مقصری جز خودشون نداشت

- میشه بزاری باهات صحبت کنیم؟

شرمندگی، خجالت و سر افکندگی سه چیزی بود که هیونجین هرگز نمیتونست بعد از یه کار اشتباه درکشون کنه

- باشه

هیونجین زودتر از مینهو از اتاق بیرون رفت و به جمع کوچیکی که دور هم نشسته بودن پیوست

- میشنوم

فلیکس صداش و صاف کرد و به هیونجین خیره شد

- یه راه برای برگردوندن جونگین هست

چهره‌ی هیونجین رنگ کنجکاوی گرفت و با اشتیاق بیشتری به حرف فلیکس گوش داد

- اما بهای سنگینی برای تو داره هیونجین

- میدم! مهم نیست چی باشه اگه بتونه جونگین و دوباره بهم برگردونه بهاش و میدم

فلیکس نفس عمیقی کشید و نگاهش و به چان داد تا شاید بتونه داخل توضیحش بهش کمک کنه اما با گرفته شدن نگاه چان ازش چشماش و با کلافگی بست و ادامه داد

- کل قدرتت و باید فدای این طلسم کنی و به جونگین هدیه کنی، جونگین به عنوان یه خدا اگر به اسمون بیاد نابود میشه و اگر تو پیشش بری هردوتون نابود میشید پس باید ازش یه موجود جدید بسازیم

فلیکس لحظه ای مکث کرد و ادامه داد

- تو با دادن قدرتت از اسمون بیرون میشی و به عنوان یه انسان باید زندگی کنی و جونگین به عنوان شیطان متولد میشه

هیونجین دستش و بین موهای بلندش برد و کلافه چنگی بهشون زد ، از دست دادن قدرتش و انسان شدن براش هیچ اهمیتی نداشت اینقدر داخل اتیش عشقی که جونگین بهش داده بود در حال سوختن بود که این موضوع به ظاهر بزرگ براش اهمیتی نداشته باشه اما ساخت شیطان از فرشته ی کوچولوش میتونست عواقب جبران ناپذیری و داشته باشه

- چطور باید این طلسم و انجام بدم؟

˚₊‧꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚ ꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚
من یه موجود تازه کات کردم
مثل سگ مود بد و ناراحتی دارم
و از احساساتم متنفرم پس کاراکترامم به خاک سیاه میشونم

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 05 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

AphroditeWhere stories live. Discover now