Anonymous Part - 1

115 12 3
                                    


های گایز، من ماریا هستمو خوشحالم که فیکمو دنبال میکنید. قبل از شروع پارت بعدی باید چندتا موضوع رو توضیح بدم.فیک کاپل های زیادی داره و همونجور که زدم سکرت هستش و برای اینکه بیشتر مهیج باشه شما آروم آروم با کاپل ها و شخصیت های جدیدی که توی خط داستانی شکل میگیره آشنا میشید و فقط کاپل ها و موضوع داستان محدود به چانبک و چانلو نیست بلکه بخش بزرگی از داستان رو بقیه کاراکتر ها و اتفاقاتی که براشون می افته تشکیل میده، من اسمی از کاراکتر ها نمیبرم تا کم کم خودشون وارد داستان بشن چرا که هر بخش بی نام و نشان ماجراهای زیادی رو برای خودش داره...سوال و بحثی بود هم میتونید به ایدیم پیام بدین یا در گروه اشتراک بزارید.

_________________________________________

برای شروع...چند کلمه لازمه، درست به زیبایی شعری که بر روی امواج دریایی آشفته نوشته میشه...
درست مثل زمانی که پسر غمگین داستان جملاتی که تکرار هر نیمه شبش بود رو زیر لب زمزمه میکنه...

You Kept Me Like A Secret But I Kept You Like An Oath
تو منو مثل یک راز نگه داشتی اما من تو رو مثل یک سوگند نگه داشتم!
Just Between Us, Did The Love Affair Maim You All Too Well?
فقط بین خودمون باشه، ولی رابطه‌ی عاشقانه‌مون به تو هم خیلی خوب ضربه زد؟
Just Between Us, Do You Remember It All Too Well?
فقط بین خودمون باشه، تو هم همشو خوب یادته؟
Just Between Us, I Remember It All Too Well
بین خودمون باشه، من همشو خوب یادم میاد
Wind In My Hair, I Was There, I Was There
باد بین موهام، من اونجا بودم، من اونجا بودم
Down The Stairs, I Was There, I Was There
پایین پله‌ها، من اونجا بودم، اونجا بودم
Sacred Prayer, I Was There, I Was There
دعای مقدس، من اونجا بودم، من اونجا بودم

آره من اونجا بودم، درست همونجایی که قسم خوردم تورو مثل یه سوگند تو سینم حبس کنم ولی تو خواستی فقط یه راز باشی!
من اونجا بودم درست زمانی که باد موهای تازه رنگ شدمو نوازش میکرد و این دستای سرد تو بود که منو رها کرد!
من اونجا بودم درست مثل زمزمه ی حرف های درگوشی ای که فقط قرار بود بین خودمون باشه، من اونجا بودم درست مثل رویایی که تو همیشه تصورش میکردی، از عاشقانه هات میگفتی و راجب من زیاده خواه بودی.
من اونجا موندم وقتی که صدای آشنای قدم هاتو که از سفری بی نشان برمیگشتی شنیدم، و همونجا موندم تا تو برگردی اما هیچ وقت حتی حضورمو احساس نکردی!
انتظارم، صبر و اشتیاقم، ما کل شهر رو باهم دور زدیم و من میدیدم که چشمات قرمزه، اما هیچ وقت فکر نمیکردم که دلیلش بابته منه!
اما من همونجا بودم که فریاد زدم میخوام فراموشت کنم، طوری که فراموش کنم اصلا برای چی میخواستمت،
اما قدم زدن و رقصیدن میون دونه های سرد برف، تو زیاده خواه بودی و بودن من در کنارت درست مثل کسی که قراره خوشحالت کنه کافی نبود، اونا میگفتن همه چیز قراره خوب بشه اما تو فریاد میکشیدی وارد یه جهنم تازه شدی، و حالا فهمیدم من اون جهنم تو بودم که تمام چیزی که بودی رو به آتش کشیدم و خاکستر باقی مونده بوی تلخی میداد که تمام خونه رو زیر خودش دفن کرد...
اما من صادق بودم و معصوم، فکر میکردم قراره خوب بشی و همه چیز برگرده به همون وضع قبلیش، من اونجا بودم دقیقا همونجایی که صدای فریادهاتو برای از دست دادن گذشتت میشنیدم، دل تنگ بودی اما نه برای من بلکه برای خود از دست رفتت، تو دقیقا سربازی شده بودی که با نصفی از جون باقی موندش میجنگید...
اما من هنوزم احساس میکنم، به یاد میارم، همون روز اولی که بهم نگاه کردی، همون ثانیه هایی که چه کوتاه منو لمس کردی، بقلم کردی و گقتی عاشقمی، اونم تو شش سالگی و من همه حرفات رو به خوبی به یاد میارم،
و حالا این منم، که ته سیگاراتو توی کشو زیر تختم جمع کردم، نقاشی های مسخره ای که با دست چپ میکشیدی رو به دیوار اتاقم زدم و ...جز لباسای تو چیزی تنم نمیکنم...آره من از دستت دادم، ولی این دلیل نمیشه که فراموشت کنم، درسته عاشقانه ای که هردومون ازش باخبر شدیم خیلی کوتاه گذشت، اما من هنوزم میتونم بعد از این همه مدت با جزییات به خاطر بیارمش...
چرا که ما مال هم نبودیم و تو اینو تو گوشم تکرار میکردی، و قلب من درگیر تو شده بود و التماست میکرد بمون، میخوام که تو آینده ی من باشی، حتی اگه همه چیز قراره یه راز پیش بره، ولی...التماست می کردم که بمونی، چرا که تمام وجودم تورو فریاد میکشید و دستام بعد از رها شدن از دستای گرم تو فقط میلرزید، اما من با خودم قسم خوردم که نمیزارم بری، و تو فاصله گفتی، سرد و کوتاه، گفتی خودخواهانه نیست، فقط تو میخوای از خودگذشتگی کنی، و آخرین حرفات، تمام جون و توان منو به زمین زد...و حالا من بزرگ شدم، درست همون قدری که تو میخواستی، و الان همونجایی ایستادم که قرارمون نبود این باشه...تو گفتی همه چیز خوب پیش میره، ولی درست وقتی معنی حرفاتو فهمیدم، میدونستم که دیگه بزرگ شدم، و دوباره همه چیز رو از اول برای خودم مرور کردم...
و حالا برگشتیم به اول، اما این بار من به جای تو، درست عاشقانه همونجور که تو همیشه میخواستی، ولی یه تفاوتی بین ما دوتا وجود داره، اون موقع تو هر روز منو میدیدی، با تمام دوری کردنا اما ناخواسته کنارت بودم... اما حالا چی؟ من باید حرفامو به خاک بسپارم...چرا که معشوقم برای همیشه به خواب رفته...

AnonymousWhere stories live. Discover now