عشق نعنا و هیونگش

44 11 12
                                    

_کجا می‌ریم؟
لازم نبود سرش رو برگردونه تا لبخندش رو ببینم؛ همین حالا هم می‌دونستم دوباره سر و کله ی اون لبخند مرموز روی لباش پیدا شده: یه جای خوب.
با چند قدم کوتاه خودم رو به تهیونگ رسوندم و خیره به نیم رخ سرخوشش پرسیدم: یه جای خوب دقیقا کجاست؟
_می‌دونی، یه افسانه ای هست که میگه "یه بار یه احمقِ احمق خیلی سوال پرسید و تا آخر عمرش احمقِ احمق باقی موند."
چرا انقدر علاقه داشت احمق خطابم کنه؟
با نیشخند کوچیکی گوشه ی لبم گفتم: یه افسانه ی دیگه هم هست که میگه "یه بار شخصی انقدر شخص دیگه ای رو احمقِ احمق خطاب‌ کرد که فرشتگان حماقت اون رو تا ابد به سرزمین "احمق ها" تبعید کردن."
_مگه فرشتگان حماقت هم وجود دارن؟ وظیفه‌اشون چیه؟
شونه ای بالا انداختم و جواب دادم: تبعید کردن آدمایی که به بقیه میگن احمقِ احمق.
سرش رو تکون داد و دوباره به مسیر رو به روش خیره شد.

سکوت و بی خبری، قطعا بدترین ترکیب تاریخ برای وقت گذروندن با یه غریبه بود. راجع به تهیونگ اطلاعی نداشتم؛ اما شخصا دلم می‌خواست این سکوت بشکنه.
بله، من عاشق سکوت بودم؛ اما فقط در صورتی که تنهایی من رو به یک سکوت دلچسب می‌کرد.
هر بار لب هام رو از هم فاصله می‌دادم که بلکه کلمات و صدام به یک نتیجه ی مطلوب برای حرف زدن برسن. اما مهم نبود چقدر تلاش می‌کردم؛ نتیجه در هر صورت بستن دهنم و انتظار برای واکنشی از سمت تهیونگ بود.
_رسیدیم!
با شنیدن صدای تهیونگ، کندن پوست کنار ناخنم رو رها کردم و نگاهی به صورت ذوق زده ی پسر انداختم.
با خوشحالی تمام به بستنی فروشی که کمی دور تر چراغ های سبز رنگ تابلوش چشمک می‌زدن، اشاره کرد و گفت: اینم یه جای خوب!
نمی‌دونم چهره‌ام چطور به نظر میومد. اما احتمالا به اندازه ی کافی هیجان زده نبودم. چون تهیونگ با لب هایی که به آرومی انحناشون از بالا به پایین تغییر جهت پیدا می‌کردن، گفت: هی...خوشت نیومد؟

ای کاش دوباره اون لبخند احمقانه‌اش برگرده؛ اونجوری قابل تحمل تر بود.
_نه نه...مسئله این نیست. من فقط...انتظارش رو نداشتم؛ همین.
تهیونگ ناامید بود و من در عذاب وجدان درخششی که توی نگاهش کور کرده بودم، این پا و اون پا می‌کردم.
بالاخره به سختی، برای اینکه جو رو عوض کنم پرسیدم: چه...چه طعمی دوست داری؟
_همه چیز. غیر از قهوه، نسکافه و چیز های شبیه به این ها. تو چی؟
نمی‌دونستم. هیچ وقت از بستنی خوشم نمی‌اومد. بیش از اندازه شیرین بود و شیرینی بیش از اندازه با سرما، بعد از سکوت و بی خبری، توی لیست بدترین ترکیب های ذهنم جای داشت.
اما می‌دونستم که تا همین جا هم به اندازه ی کافی ناامیدش کردم، بنابراین جواب دادم: شکلاتی؟ یا شاید هم تمشک؟
درست می‌بینم؟ اون برق ضعیف روی لب هاش خبر از یه لبخند مسخره ی دیگه رو می‌ده؟
_سلیقه ی خوبی داری.
ته مونده ی درخشش لباش ها هم برای یه لبخند کوچیک مصرف کرد و به سمت بستنی فروشی قدم برداشت.

peskyWhere stories live. Discover now