خورشید از پنجرهی باز اتاق انگشت های گرمش رو با محبت میون موهای مشکی و حلقه حلقهی تهیونگ حرکت میداد و باد هم به آرومی با چتری هایی که تا روی پیشونیش امتداد پیدا میکردن میرقصید.
با انگشت های کشیدهاش آهنگ جدیدی که نوشته بود رو مینواخت و من هم در حالی که سرم رو به تخت تکیه داده بودم، سعی میکردم لبخند بزنم.
پاهای بی حالم رو بیشتر توی بغلم جمع کردم و به پروانهی سفید رنگ پشت پنجره خیره شدم.هنوز هم احساس آزادی نداشتم اما روح پر تب و تابم کمی آروم شده بود و این برای منی که همیشه روحش از در تنگنا بودن مینالید چیزی بیشتر از کلمهی سادهای مثل معجزه محسوب میشد.
_چطور بود؟
با تموم شدن آهنگ سرم رو از تخت فاصله دادم و با نگاه کردن به لبخندی که ظاهرا کمی از نشون دادن خودش روی لب های پسر رو به روم خجالت میکشید جواب دادم: زیبا بود سبزِ قصهگو...
بعدِ مکثی که میون حرف زدنم برای دیدن شیرین تر شدن لبخندش ایجاد کردم ادامه دادم: تهیونگ؟ میتونم ازت یه سوال بپرسم؟
گیتارش رو به صندلی کنار پنجره تکیه داد و چهار دست و پا به سمت من اومد تا کنارم بشینه.
کمی سرش رو که حالا روی تخت قرار گرفته بود چرخوند و گفت: البته که میتونی.
_چرا گیتار؟ بین این همه ساز، چرا رفتی سراغ گیتار؟نگاهش رو از من گرفت، چشم هاش رو بست و با صدای آرومی جواب داد: وقتی دوازده ساله بودم بابا برای من و تهیون قبل خواب گیتار میزد. همیشه میگفت وقتی جوون تر بود حسابی عاشق گیتار زدن بوده اما نه اونقدر زیاد که بخواد ادامهاش بده. حتی تا قبل از دوازده سالگی من خیلی زیاد برای ما گیتار نمیزد؛ مگر اینکه مهمونی یا مناسبت خاصی در میون بود تا بخواد بره سراغ ساز زدن.
اما وقتی تهیون دو ساله بود، به خاطر داستان ترسناکی که یکی از بچه های مهد کودک براش تعریف کرده بود، نمیتونست بخوابه و همیشه قبل خواب بغض میکرد.
تا اینکه بابا یه بار امتحانی قبل خواب براش لالایی خوند و تهیون اون شب یک دل سیر خوابید و صبح روز بعد هم کلی انرژی داشت.
از اون روز به بعد بابا هر شب قبل خواب برامون با گیتار زدن لالایی میخوند. اونقدر عاشق گیتار زدنش بودم که ازش خواهش کردم به منم یاد بده و البته که بابا آخر هر هفته با کلی حوصله به من گیتار یاد میداد.بعد مرگ بابا، تهیون با اینکه پنج ساله شده بود دوباره نمیتونست بخوابه و مامان هم شرایط خوبی نداشت.
اوضاع جالبی نبود؛ بیشتر شبیه این بود که یه بمب توی خونه ترکیده باشه.
من بلد نبودم مواظب مامان باشم و نمیدونستم برای خوشحال بودنش باید چی کار کنم، برای همین تصمیم گرفتم حداقل مواظب تهیون باشم.
تهیون اوایل غر میزد که بابا یه جور دیگه لالایی میخونه و چرا من بلد نیستم مثل بابا بخونم.
اما خب به هر حال کم کم عادت کرد...گرچه این ماجرا سه سال طول کشید و بعد از ازدواج مامان با آقای جانگ دیگه برای تهیون گیتار نزدم.
نمیدونم، شاید بابا یه جادوی خاص بلد بود که من نمیدونستم یا شاید هم فقط حس میکردم تهیون با وجود آقای جانگ به من نیازی نداره...

DU LIEST GERADE
pesky
Romantik_نه. احمق هایی که خیلی احمقن شامل آدمایی میشن که ساعت سه صبح تصمیم میگیرن با یه تفنگ پلاستیکی مردمی که فقط تصمیم دارن بخوابن رو بترسونن. با بالا انداختن ابروم پرسیدم: مردمی که فقط تصمیم دارن بخوابن؟ خب اون مردم میتونن بیخیال آدمای احمقِ احمقی بشن...