می‌بینمت

63 13 3
                                    

حرف های تهیونگ اثر بخش بود. شاید نه اونقدر که بخوام زندگیم رو از سر بگیرم، اما کمکم کرد بعد از چندین و چند روز حبس کردن خودم توی خونه، که حتی شمارش هم از دستم در رفته بود، از خونه بیرون بیام و سری به دنیای اطرافم بزنم.
البته که نهایت تلاشم فقط تا مغازه ی آجوشی خوش اخلاق که کمی دور تر از خونه ی من بود خلاصه می‌شد. اما با این حال، به عنوان اولین تلاش چیز خوبی بود.
وقتی به خونه برگشتم، مدت طولانی به کیسه ی خرید رو به روم خیره شدم. دو تا نودل لیوانی و بطری کوچیک سوجو هوس انگیز به نظر می‌رسیدن؛ اما نه برای من.
به‌ سختی از جام بلند شدم و تصمیم به پختن نودل گرفتم.
چند دقیقه به کاسه ی گرم نودل، که عطر دلچسب و گرمش بینی سردم رو قلقلک می‌داد، خیره شدم و در نهایت به آرومی چابستیک ها رو توی ظرف فرو بردم.
چطور فراموش کرده بودم طعم غذای گرم چقدر زیباست؟
یعنی انقدر همه چیز برای من بی ارزش شده بود؟

بعد از تموم کردن غذام، پشت میز چوبی غذا خوری خشکم زد و خیره به لکه ی روی میز، در حال کند و کاو دلیل اونجا بودنش شدم.
حرف های تهیونگ توی سرم پیچ می‌خورد و پیچ می‌خورد؛ اونقدر پیچ می‌خورد که باعث شد سَرم هم به دوران دربیاد.
چطور می‌تونستم دنبال دلیلی برای بودن نباشم؟
دنیای من؟ اما من حتی کوچکترین اطلاعی از دنیای خودم نداشتم. اصلا دنیای من چه رنگی بود؟ چه شکلی بود و چه عطر و بویی داشت؟
یعنی دنیای من هم مثل ذهنم خاکستری و مه آلود بود؟ امیدوار بودم که اینطور نباشه.
ثانیه با عجله به سمت دقیقه می‌دوید و دقیقه، با آرامش سمت تن خسته و سست ساعت قدم برمی‌داشت و من بی توجه به گردش دایره وار اون ها، به انتظار دوباره دیدن پسری نشسته بودم که بی اندازه کنجکاوم کرده بود.
احمقانه بود که فکر کنم تهیونگ برمی‌گرده. حتی لازم نبود خودم رو جای اون بزارم که بتونم حدس بزنم آیا برمی‌گشتم یا نه؟
به شانس اعتقاد چندانی نداشتم؛ چون فلسفه ی وجودش رو درک نمی‌کردم. نمی‌تونستم قبول کنم چیز معجزه آسایی وجود داره که به طرز غریبی خواسته ی قلبت رو بر آورده می‌کنه.

اما تهیونگ باعث شده بود بی قائده بشم. تفکرات امنم رو بهم ریخته بود و حالا هم کاری می‌کرد که بخوام باور کنم چیزی به اسم شانس، می‌تونه کاری کنه تا اون دوباره سر از پشت پنجره ی من در بیاره.
عقربه ی ساعت، به آرومی روی عدد دوازده به خواب رفته بود و هر از چند گاهی از لای چشم های نیمه بسته‌اش، به تن سستم که روی تخت رها شده بود و به انتظار مزاحم آشوب گرم نشسته بود، پوزخند می‌زد.
نمی‌دونستم کی از راه می‌رسه؛ حتی مطمئن نبودم که برسه.
اما یه چیزی ته دلم می‌خواست باور کنه که اون برمی‌گرده. برای چی؟ نمی‌دونستم. هیچ دلیلی وجود نداشت که بخواد بیاد سراغ یه احمقِ احمق.
ساعت نزدیک به چهار صبح بود و کم کم به این باور رسیده بودم که قرار نیست خبری از تهیونگ باشه. همچنان خبری از حضور گرم و دوست داشتنی خورشید برای یک خواب راحت نبود و من به انتظار نشسته بودم.
صدای تق تق کوچیکی که شنیدم، باعث شد چند بار پلک بزنم و دوباره گوش بدم. با دوباره شنیدن صدای ظریفی که سکوت اطرافم رو می‌شکست، به سرعت بلند شدم و از پنجره ی اتاق به بیرون خیره شدم. تهیونگ اونجا بود؛ اما نه اونطوری که انتظارش رو داشتم. رد محوی از زخم روی گونه هاش بود و کمی می‌لرزید.
درنگ نکردم و با باز کردن پنجره پرسیدم: هی...تهیونگ؟ خوبی؟

peskyHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin