تهیونگ برای من حس ناشناخته ای بود که مدتی میشد میون مه غلیظ روحم گمش کرده بودم. همون احساس ناشناخته ای که مجبورم کرد این بار هم بیرون برم؛ اما به سمت مقصدی متفاوت.
از داروخونه تمام وسایل لازم برای پانسمان زخم رو خریدم؛ میخواستم این بار با دقت بیشتری به زخم هاش برسم.
اما تهیونگ نیومد. نه فردای شبی که با صورت زخمی دیدمش، و نه حتی بعد از اون.
یک، دو، سه،...چهار روز میگذشت و همچنان خبری از مزاحم مرموزم نبود.کم کم داشتم احساس ناشناخته ام رو میون مه از دست میدادم. شاید اولش کمی سعی کردم تا دوباره پیداش کنم؛ اما با هر قدم ثانیه به سمت آینده و رها کردن تن خاک گرفته ی گذشته، من هم بیشتر و بیشتر از اون احساس فاصله میگرفتم.
بهش که فکر میکنم متوجه میشم شاید احمقانه به نظر برسه. اینکه تمام دلیل به زندگی برگشتنم حضور آدمی بود که حتی نمیدونستم کیه؟ و حالا با گم کردنش خودم هم گم شده بودم. خسته تر از اون بودم که بخوام به حال خودم دل بسوزونم. ترجیح میدادم دوباره به دوران تکراری "چرا امروز هم از خواب بیدار شدم؟" برگردم و حرف های تهیونگ رو گوشه ای از ذهنم رها کنم. شاید حرف هاش راه خودشونو گم میکردن و توی یکی از چاله های ذهنم دفن میشدن. نمیدونستم.
فقط میدونستم که اون انرژی کمی که به دست اومده بود هم به راحتی از دست رفت.
میون انتظار نکشیدن و کشیدن برای تهیونگ، بعضی روز ها سخت تر از بقیه بود. همیشه بعضی روزها سخت تر بود؛ اما حالا که حضور محو یه احساس تازه هم اطراف افکارم هم وجود داشت، اوضاع سخت تر شده بود.
من به اون روز ها میگفتم آبی. بقیه روزها همه چیز خاکستری بود؛ راکد، تکراری و خسته کننده.
اما روزهای آبی سخت تر بودن.
افکارم پریشون تر از همیشه از سمتی به سمت دیگه میرفتن و روحم بیشتر از همیشه توی کالبدم احساس خفگی داشت.
اگه بدنم یه لباس بود، با سریع ترین سرعت ممکن اونو از تنم خارج میکردم و به روحم اجازه میدادم که از این تن فانی رها بشه.
راه رفتن بیشتر عصبیم میکرد و تمرکز کافی برای هیچ کاری رو نداشتم. برای همین بهترین راه برای آروم کردن تب دردناک روحم، هیچ کاری نکردن بود.توی یکی از همون روزهای آبی به دنبال خاکستری امنم میون افکارم، سرگشته پرسه میزدم و با نفس های عمیق، به نقطه ی نامعلومی خیره شده بودم.
دقیق یادم یادم نمیاد عقربه ی ساعت با کدوم عدد خوش و بش میکرد؛ اما تقریبا مطمئنم هنوز خورشید با نگاه گرمش از دور مواظب من بود تا شاید بتونم خاکستری خودم رو جایی میون افکار در هم پيچيده ام پیدا کنم.
ولی حتی خورشید هم خسته شده بود و کم کم تصمیم داشت به سمت دیگهای نگاه کنه؛ به جایی که یه احمقِ احمق بدون توجه به خونی که از انگشت شستش جاری بود، باز هم با پوسته ی کنار ناخنش ور نره.
با شنیدن تق تق آشنایی سرم رو بلند کردم و به سرعت به سمت پنجره قدم برداشتم که نتیجه ی عجله ی زیادم، گیر کردن پام به پتو، و برخورد زانوهام با زمین بود.
زیر لب غرغر کردم و در حالی که کمابیش لنگ میزدم، به پنجره رسیدم.
STAI LEGGENDO
pesky
Storie d'amore_نه. احمق هایی که خیلی احمقن شامل آدمایی میشن که ساعت سه صبح تصمیم میگیرن با یه تفنگ پلاستیکی مردمی که فقط تصمیم دارن بخوابن رو بترسونن. با بالا انداختن ابروم پرسیدم: مردمی که فقط تصمیم دارن بخوابن؟ خب اون مردم میتونن بیخیال آدمای احمقِ احمقی بشن...