سبزِ قصه‌گو

40 10 4
                                    

_بله مامان...البته، همه چی رو به راهه.
پوسته ی کنار ناخنم رو کندم و همزمان با اخمی که روی صورتم نقش بست، هیس بی صدایی از لب های ترک خورده‌ام خارج شد.
با صدایی آروم ادامه دادم: لازم نیست نگران باشین، همه چی خوبه.
در جواب "دوستت داریم عزیز دلم" مامان، مکث کردم و خیره به قطره ی کوچیک سرخ رنگی که به آرومی از روی انگشت شستم به سمت پایین سُر می‌خورد، گفتم: منم همینطور. مواظب خودتون باشید.
اون روز خاکستری نبود؛ آبی نبود؛ قرمز نبود. اون روز دقیقا به رنگ درد بود.

دردی که توی وجودم رخنه کرده بود، باعث می‌شد دلم بخواد اشک بریزم، فریاد بکشم و یا حتی گلدون خالی روی میز کنار تختم رو محکم توی آیینه بکوبم تا بلکه آروم بشم. بغضِ پشت پلک ها و لب های به هم دوخته شده‌ام در تب و تاب کمی رهایی بود؛ درست مثل خشمی که روی سر انگشت های یخ زده‌ام فریاد می‌کشید و در تمنای آرامش می‌سوخت.

اما من نمی‌تونستم آزادشون کنم، چون کلید رها کردنشون رو توی زمان و مکانی که به خاطر نداشتم گم کرده بودم و تنها راهم به اسارت کشیدن آشفتگی درونم در کالبد خسته‌ام بود.
خسته بودم و خستگیِ من خواب لازم بود.
به خوابی احتیاج داشتم که نه دری به دنیای مرده ها داشته باشه و نه به دنیای زنده ها.
می‌خواستم دور ترین انسان هستی باشم. می‌خواستم آدمی باشم که بالاخره به آزادی تعلق پیدا می‌کنه و رهایی توی رگ هاش می‌تپه.
اما من می‌دونستم. می‌دونستم که نه مرگ اون رهایی رو داره و نه زندگی قراره به من بالی برای پرواز بده. خیلی وقت بود که به این حقیقت آگاهی پیدا کرده بودم.

_هی...؟
موهای خوشحالتش خیس آب بود و قطرات کوچیک بارون از میون تار های سیاه رنگِ چسبیده به پیشونیش راه خودشون رو به سمت صورت خسته و آرومش پیدا می‌کردن.
چرا اینجایی؟
کیف بزرگش که شکل و شمایل گیتار داشت رو از پشتش برداشت و به صندلی کنار پنجره تکیه داد. دستی به موهای نم دارش کشید و با کنار زدن اون ها از روی پیشونیش، پتوی روی تخت رو برداشت و کنار من روی زمین نشست.
می‌خوای برام گیتار بزنی؟ اصلا...چرا اینجایی؟

_هی جیم...از بارون خوشت میاد؟
به لب های نم دارش خیره شدم که کمی می‌لرزید و اما با این وجود، حالِ لبخند مسخره‌اش خوب بود.
_جیم؟
کِی این لقب رو برای من انتخاب کرده بود؟ نمی‌دونستم. مهم هم نبود چون اون می‌تونست حتی احمق هم صدام کنه. خسته تر از اونی بودم که بخوام اهمیت بدم.
ای کاش فقط برای خودت حرف بزنی...از من چیزی نپرس.

_جیمین...من لبخندت رو ندیدم؛ اما خودت که دیدیش. چه شکلیه؟ حدس می‌زنم با وجود لب های پفکیت لبخند خوشگلی باشه. آخرین باری که لبخند زدی کی بود؟
چرا اینو می‌پرسی؟ چرا اینجایی؟
_من لبخند آدما رو دوست دارم. نه از اون لبخند های مسخره و پوچی که حتی بلد نیستن درست حسابی شادی و آرامش رو به نمایش بذارن...من اون لبخندای شیرین و بامزه‌ای رو می‌گم که نه تنها به چشیدن لبت بسنده نمی‌کنن، بلکه به قلب و روحت هم بوسه می‌زنن و عطر شیرینشون تا مدت ها مهمون وجودت می‌شه. می‌دونی از چی حرف می‌زنم؟ آخرین بار کی همچین لبخندی داشتی؟
هنوز هم لبخند می‌زنه...اما نه، این اون لبخندی نیست که داره ازش صحبت می‌کنه.

peskyМесто, где живут истории. Откройте их для себя