این منم! پارک جیمین...پسری 17 ساله ای که تازه یه ساله با پارتی بازی پدر دوست صمیمیش تونسته بیاد به یه مدرسه خفن-
کاری با کار کسی ندارم و کله ام توی زندگی خودم و نقاشیمه! راستش سئول باعث میشه پسری که مثل من تنهاست کلا سرش تو زندگی خودش باشه! البته..نه خیلی!اینم دوست صمیمی منه جانگ هوسوک، کسی که با کمکش من الان توی این مدرسه فوق خفنم..کسی که من از بچگی باهاش دوست بودم!
راستش پسر خیلی مهربونیه و به همه کمک میکنه...خیلی میخنده و مهربونه!من و هوسوک داشتیم خیلی عادی زندگیمو توی مدرسه میگذرندویم...من سال اولی بود که وارد این مدرسه شده بودم ولی هوسوک دومین سالش بود...برای همین توی اکثر چیزا کمکم میکرد و همیشه پشتم بود!
با صدای زنگ گوشیم در کمدمو ول کرد و نگاهی به گوشیم انداختم هوسوک بود..
+جانم هوپی؟
-چیم بدو بیا سالن ناهارخوری! میز همیشگیم
ابرویی بالا انداختم و بعد از گفتن باشه ای به سمت سالن ناهار خوری دویدم و سر میزی که همیشه با هوسوک میشستیم رفتم...همونطور که میشستم رو کردم به هوپی..
+هی هوپی؟..هوپ؟هوسوک؟
به سمتش برگشت و با انگشت دور ترین نقطه سالن که خیلیا تجمع کرده بودن و نشونم داد...
-اونجا رو میبینی؟
سری تکون دادم..
-یادته بهت گفته بودم یه سری بچه پولدار هستن که به بقیه زورمیگن و اینا؟ امسال از اول سال نبودن و همه فکر میکردن قرار نیست بیان! ولی اونا الان اینجان!
جیمین خنده ای به صورت استرسی پسر زد..
+اوه بیخیال سوکی! سخت نگیر ما که قرار نیست کار با اونا داشته باشیم...فقط درسمونو میخونیم..
و هوسوک فقط هوفی بخاطر خنگولی دوست صمیمی عزیزش زد...کاش میدونست دقیقا چخبره!درسته! اونا قرار نبود کاری بهشون داشته باشن..ولی بقیه هم میخواستن کاری به کارش نداشته باشن؟جیمین هوفی کرد واز صفحه چتش با هوسوک خارج شد...وارد تویترش شد و در صحنه اول با تویتی از هوسوک که چند لحظه پیش گذاشته پیش بود رو به رو شد...
تک خنده ای به توییت هوسوک زد
+حتی نمیخوام به بدبختی جدیدت فک کنم سوکی...
"جلوی کنجکاویت رو بگیر جیمین...جلوشو بگیر..جلوی کنجکاویت روبگ.."
+بریم ببینیم هوسوکی توی چه بدبختی ایه!
از جاش بلند شد و از کلاسی که توش بود خارج شد..چون جیمین توی برنامه هنری مدرسه شون ثبت نام کرده بود...سه شنبه ها همیشه بعد از زنگ ناهارمجبور میشد بره یه کلاس دیگه...
جلوی در کلاسشون وایستاده بود..نمیدونست در بزنه یا نه احتمال میداد معلم تو باشه و اگه میفهمید جیمین تو دردسر بزرگی میافتاد...کمی به سمت پنجره های کلاس خم شد و تورو از نظر گذروند و...خب پشماش به معنای واقعیه کلمه ریخته بود! و معلم سر کلاس بود..
چشماش دنبال هوسوک گشت و روی نیمکتش متوقف شد...هوسوک در حالی که با قیافه شوک زده ای گوشه میزش جمع شده بود و کنارش...اوه کنارش؟
+چقدر قیافه اون بچه خوشتیپ اشنا میزنه...
دوباره به سمت در برگشت سناریو ای که توی ذهنش چیده بود رو مرور کرد و در زد...و داخل شد..معلم با ابرویی بالا رفته به جیمین نگاه کرد..
×اوه پارک جیمین! مگه تو الان نباید توی کلاس هنر باشی؟
جیمین لبخند مضطربی زد و سعی کرد سوتی نده!
+ اوه بله بودم، اما استاد اون کلاس نیومده بود منم گفتم توی این فرصت بیام و دفتر و وسایلی که جا گذاشته بودم روی میزمو بردارم!
معلم لبخندی زد..
×باشه میتونی بری وسایلتو برداری...
جیمین به سمت میزش قدم برداشت و به هوسوکی که با یه لبخند مسخره نگاهش میکرد خیره شد...تک خنده ای زد و کمی نامحسوس به سمت جیمین خم شد..
+هیااا جانگ هوسوک وقتی دوست صمیمیت بهت پیام بده ایگنورش نکن بچه!
هوسوک چینی به بینیش داد و درحالی که از بغل دستی جدیدش فاصله میگرفت به جیمین نزدیک شد..
- من ایگنورت نکردم چیم! فقط یخورده چیز شده...تو راه خونه برات توضیح میدم خب؟
بعد اروم تر لب زد...
- بهت گفته بودم بدبختی تو راهه ولی تو گوش ندادی!
.
.
.----------------
حس میکنم مزخرف شد:> ولی دوسش داشته باشید...
YOU ARE READING
Shooting Stars~💫
Fanfictionجیمین پسریه که با پارتی پدر دوست صمیمش، هوسوک میتونه توی یه مدرسه فول خفن درس بخونه! همه چیز برای جیمینی که پدر و مادرشو توی تصادف از دست داده و با پسرعموش که ازش بزگتره زندگی میکنه و زندگی ارومی داره اوکیه اما چی میشه اوضاع بهم ریخته بشه؟ ~~~~~~~...