سونو روی تخت جابهجا شد و نگاهشو به بومگیو مضطربی داد که نگاهش روی اسکرین گوشیش خشک شده بود.
دقیقا میدونست قصد پسر بزرگتر چیه.
قبل اینکه خرس کوچولوی سبز رنگ رو وارد دهنش کنه رو بهش کرد:«خیلی پیام سادهایه ها میخوای من برات بنویسم؟»
بومگیو نگاه ملتمسشو به سونو داد و اروم سر تکون داد.
سونو نفس کلافه ای کشید و تو جاش نشست.
گوشی سفید رنگشو ازش گرفت و شروع به تایپ کرد.
و بلافاصله بعد از تموم شدن متن پیامش برای تهیون ارسالش کرد.
بومگیو هل شد و برای دیدن محتوای پیام گوشی رو محکم از دست سونو گرفت.
"سونبه خیلی دلم میخواست وقت بیشتری رو باهات بگذرونم در حقیقت جایی بیرون از مدرسه،میتونیم؟"
با دیدن جواب تهیون چشم هاش برق زدن و گوشی رو طرفی پرت کرد و جسم سونو رو تو بغلش کشید.
"البته،تازگیا یه گلخونه باز شده که خیلی دلم میخواست برم اونجا ولی سونگهون اهل اینجور جاها نبود خیلی خوشحال شدم که اینو گفتی"
سونو به سختی دستای بومگیو رو از دور خودش باز کرد و با دادن یه ساعت و تاریخ مشخص به تهیون مکالمه کوتاهشونو تموم کرد.
بومگیو نفس عمیقی کشید و از رو تخت تقریبا پرید پایین.
سونو بدون اینکه سرشو بالا بیاره شروع به صحبت کرد:«تیشرت لیموییت با شلوار جینتو بپوش همونی که روشن بود و من پشتش یه گل داوودی گلدوزی کردم.»
بومگیو لبخند زد سرشو تکون داد و بعد لباسای تا شدش رو از توی کشوش خارج کرد.
سونو وقتی متوجه شد میخواد لباساشو عوض کنه پشتش بهش کرد و دوباره به بازی عزیزش ادامه داد.
بومگیو وقتی لباساشو کامل پوشید رفت جلوی سونو و دستاشو بهم کوبید:«تادا!خوشگل شدم؟»
سونو لبخند بزرگی زد و سرشو تکون داد:«ولی گیوما تو زیادی پوستت سفیده»
بومگیو موهای بلندشو مثل فیلما عقب داد و بعدش ژست احمقانهای گرفت:«میدونم باید ازم توی لایو اکشن سفید برفی استفاده میکردن»
سونو اروم خندید و دوباره سرتاپاشو انالیز کرد:«میخوای تا دوساعت دیگه همینطوری باشی؟»
و درکمال تعجب بومگیو برای تایید کردن سرشو تکون داد،و واقعا هم بهش عمل کرد.
الان بعد دوساعت تموم استرس کشیدن اونجا بود.
روبهروی تهیون توی گلخونهای وسط شهر.
و البته که مامانش خبر نداشت.
اون و سونو قرار بود برن سینمای سر خیابون!
البته نمیشه گفت کاملا دروغ گفتن چون سونوهم همون نزدیکیا تنهایی توی شهربازی برای خودش پشمک میخورد و پلی لیستشو زیر و رو میکرد درحالی که توی چرخ و فلک نشسته بود و از حرکتش لذت میبرد.نمیتونست باور کنه که الان دستش تو دست تهیونه و داره خلوت ترین جاهای گلخونه کشیده میشه،
تا اینکه تهیون ایستاد و به انبوهی از گل های انتوریوم اشاره کرد:«از اینا خوشت میاد؟»
بومگیو نگاهی به دست تهیون تو دستش کرد و بعد نگاهشو بالا اورد به نیم رخش داد:«ا..اره سونبه خیلی قشنگن»
تهیون لبخندی زد و سرشو تکون داد.
و لحظه ای بعد دست بومگیو رو ول کرد تا دوتا از گلدون هارو دربیاره.
و بعد گل هارو بین خودش و بومگیو گذاشت:«همیشه خوشم میومد گل های یکسان با یکی بگیرم و ازشون مراقبت کنیم،میدونی میتونم من برای مال تو اسم بزارم و تو برای مال من رو،اوه خدا فکر کنم میتونیم هرروز ازشون مراقبت کنیم و باهم ازشون صحبت کنیم»
از یه جایی به بعد بومگیو محو چهره غرق در خوشحالی سونبش شده بود و درموردش خیالبافی میکرد و دیگه متوجه نمیشد که اون داره چی میگه:«هی..هی گیوم،خوبی؟»
بومگیو سرشو تکون داد که پسر ادامه داد؛«خوبه پس گلدونو بردارم تا بریم حساب کنیم،میخوای بعدش بریم بستنی بخوریم؟»
بومگیو گلدون رو به سختی بلند کرد و همونطور که جلوتر از تهیون روی سنگ فرشی که از دو طرف با گل احاطه شده بود راه میرفت گفت:«میخوام سونبه میخوام،ولی با دوتا گلدون به این سنگینی سخت نیست؟»
تهیون گلدونو جلوی میز گذاشت و سرشو بالا اورد:« ولی بستنی فروشی دقیقا دوتا مغازه اونطرف تره خیلیم سخت نیست.»
بومگیو با گیجی بیرون رفت و یکم ازگلخونه دور شد تا متوجه بستنی فروشی با تم زرد رنگ شد.
در همین حین تهیون هزینه گلدوناشونو پرداخت کرد و صداش زد.
بومگیو کیف پولشو که با سونو تزئین کرده بود و ظاهر نسبتا بچه گونهای داشت رو دراورد و کارتشو رو به دختری که پشت میز ایستاده بود و کلاه کپش کل صورتشو پوشونده بود گرفت.
دختر نگاهی به جلوی میز کرد و جز دوگلدون چیزی ندید:«اگه فقط خرید هاتون همیناست این اقا هردوشو پرداخت کرده.»
بومگیو نگاهی به تهیون کرد که با گلدون از مغازه خارج میشد و سراسیمه بعد برداشتن گلدون خودش دنبالش رفت.:«سونبه مچکرم ولی..ولی شما نباید حساب میکردید»
تهیون خنده ای کرد:«فقط دلم میخواست یه چیزی برات گرفته باشم»
وقتی وارد بستنی فروشی شدن پسر خوشخنده از پشت پیشخوان بیرون اومد و کمکشون کرد تا گلدونارو کنار صندلی هاشون بزارن:«خوش اومدید،(خنده کوتاهی کرد)تازگیا همه با گلدون میان اینجا»
بومگیو بدون توجه به صحبت کوتاه بین پسر باریستا و تهیون کمی اطراف کافه رو دید زد.
خالی از هر انسان دیگهای جز خودشون بود و این حس خیلی خوبی به بومگیو داد،
گوشه های فضای بزرگ کافه با گلدون های مختلف پوشیده شده بود و هیچ رنگی به سبز و زرد و سفید دیده نمیشد.
بومگیو پشت صندلی نشست و بعد چند دقیقه تهیون
رو به روش نشست:«خب چی میخوای سفارش بدی؟»
بومگیو بدون نگاه کردن به منوی سبز رنگ جلوش لباشو جلو داد و رو به پسر قد کوتاه خندون کرد:«من بستنی توتفرنگی میخوام اوه لطفا کلی شکلات روش بریز من شکلات دوست دارم.»
پسر لبخندش عمیق تر شد و سری تکون داد و بعد نوشتن سفارش تهیون که بستنی شکلاتی بود ازشون دور شد.
بومگیو همونطور که برگ گل کنارشو نوازش میکرد به حرف اومد:«سونبه،اجازه میدی بغلت کنم؟»
تهیون هیجان زده از جاش بلند شد بهش نزدیک شد:«البته،بیا اینجا»
بومگیو مردد از جاش بلند شد و تو اغوش باز تهیون فرو رفت.:«اما من موقع خداحافظی بغل میخواستم»
تهیون سرشو روی شونهی بومگیو گذاشت و همونطور که نفس های عمیقی برای استشمام هرچه بیشتر عطر بدن بومگیو میکشید گفت:«من میتونم هروقت که بخوای بغلت کنم گیومی».________
YOU ARE READING
Clock Alarm.
Teen Fiction࣪˖𓏲𝙂𝙚𝙣𝙧𝙚:𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦,𝘴𝘤𝘩𝘰𝘰𝘭 𝘭𝘪𝘧𝘦,𝘴𝘮𝘶𝘵 ࣪˖𓏲𝘾𝙤𝙪𝙥𝙡𝙚:𝘵𝘢𝘦𝘨𝘺𝘶"𝘛𝘟𝘛"-𝘴𝘶𝘯𝘴𝘶𝘯"𝘦𝘯𝘩𝘺𝘱𝘦𝘯" "وجود خودش رو کنار اون پسر فراموش میکرد میدونست قراره شکسته بشه و با تمام وجودش اون شکستن رو میخواست."