خورشید.

17 3 10
                                    

دم صبح بود،تو محوطه آسایشگاه بارون میومد.اتاق آفتابی بود. خورشید تو اتاقم بود اخه.

وایساده بودم به تماشا کردنش، به اون موهای خرمایی به اون خنده گل و گشاد به اون پوست گندمی یا اون لبایی که همیشه نیمه باز بود و میخواست بگه دوستم داره ولی نمیگفت.
نگاهش میکردم، عین ماه بود.

گفت نمیخوای بغلم کنی؟ گفتم دارم نگاهت میکنم. خندید. خنده‌اش عین همیشه برف شد نشست رو موهام.

گفت بغلم کن.
گفتم دارم نگاهت میکنم.
گفت ببوس منو دیوونه.
گفتم نگو هیچی پرت صدات میشه حواسم.
گفت میرما.
گفتم هی نگو، دارم نگاهت میکنم تموم میشه الان.
رفت. برخورد بهش، رفت و پشت سرشم نگاه نکرد.

اون روز اگه نمیرفت میخواستم بهش بگم، هروقت میخوام بغلت کنم بجاش نگاهت میکنم، هروقت میخوام بگم هیچ جا نرو که نباشی زندونه، تنگ میشه این دنیا، نگاهت میکنم. هروقت میخوام از تمام دنیا پناه ببرم به امنیت بازوی لاغر مهربونت،نگاهت میکنم.

میخواستم بهش بگم من آدم نگاه کردنم، آدما تماشا.
آدم پرنده شدن و تصاحب نبودم هیچوقت.
بس که میترسم از نه شنیدن. رفت نشد بهش بگم اینارو.

عکسشو چسبوندم به دیوار وایسادم به نگاه کردن، روز شد شب شد، رفته بود. پاییز بود همیشه. بارون میومد تو اتاق.
انگار که خورشید ما رو یادش رفته باشه.

Blue cold roomWhere stories live. Discover now