شُل-دستی ها رو با خیال راحت بگید تا ادیت کنم قربونتون برم من :" ♡
~°~°~°~
Jimin's P.O.V. :
پنکیک... قهوه...
پنکیک... قهوه...
پنکیک... قهوه...
چه مدت بود که تنها خوراک شب و روزم، توی همین دو مورد خلاصه شده بود؟!درست نمیدونستم...
انگار کار کردن توی این کافه و مدام درست کردنِ این دو سفارش برای مشتری ها، طوری روی عادت های غیر ارادی بدنم تاثیر گذاشته بود که باعث شده بود دست هام ناخودآگاه به محض گرسنگی یا تشنگی، فقط همین دو مورد رو توی چند دقیقه حاضر کنند!تقریبا همونقدر سریع که برای مشتری ها آماده شون میکنم...
اوه. آره. مدت خیلی زیادیه که من توی کافه کار میکنم. کافه ای که حتی متعلق به خودم هم نیست... بلکه هنوز متعلق به صاحب اصلیش، جئون جونگکوکه!عجیب، احمقانه و خودخواهانه ست که چطور بعد از نامردی ای که در حق اون مرد کردم و جونِ خودش و معشوقش، یا همون بهترین دوستم، کیم تهیونگ رو به خطر انداختم، بهم اجازه داد که به کار کردن توی کافه ش ادامه بدم و تمام درآمدش رو هم برای خودم بردارم!
در واقع، من هیچوقت ازش درخواست نکردم که بذاره دوباره روزها اینجا کار کنم یا شب ها مثل قبل کفِ کافه بخوابم...!
محض رضای فاک!
من به قدری از دست زمین و زمان عصبانی و ناراحت و به هم ریخته بودم که درست از همون زمان، حتی نتونستم به خودم به قدری جرئت بدم که برم جایی که حالا هست و ببینمش!پس البته که بعد از اتفاقاتی که افتاد، هیچوقت به خودم اجازه نمیدادم که برم پیشش و همچین خواهشِ بی شرمانه ای ازش داشته باشم!
ولی حقیقتی که باورش برای خودم هم سخت بود، وقتی بود که یک مردِ نسبتا چهار شونه، با چهره ای که از چند کیلومتری هم میشد حدس زد که یک گنگستره، پیشم اومد و بعد از اینکه من رو مست تر از همیشه توی یک مسافر خونه پیدا کرد، فقط تنم رو روی دوشش انداخت و به این کافه آورد!
و ظهر روز بعد که با سردرد و حالت تهوع همیشگی بیدار شدم، کاغذ تا خرده ای رو کنار خودم دیدم که فقط دیدن خط نوشتارش برام کافی بود تا بدونم اون نامه، از طرف جونگکوکیِ خودمه....
اون از من خواست که مواظب خودم باشم...
ازم خواست که با وجود اینکه دیگه خودش اینجا نیست تا توی کارها کمکم کنه، توی این کافه زندگی کنم و در نبودش، اینجا رو بچرخونم... طوری که انگار امیدوار بود کار کردن من توی این کافه، میتونه دوباره زندگی ای که گُمِش کرده بودم رو بهم برگردونه.و در آخر دوستانه خواهش کرد که تا وقتی زمان میگذره و این درد عذاب وجدان لعنتی رو از وجود من رو همراه با زخم های خیانتی که اون از سمتم خورده بود خوب میکنه، صبر کنم و با انجام دادن هیچ کار احمقانه ای که بعدا پیشمونم کنه، به خودم یا هیچکس دیگه ای آسیب نزنم!
YOU ARE READING
it's not 'bout SEX :::...
Fanfictionمسئله سکس نیست! ::::.... اونها، دو تا بیمار جنسی بودند... و فکر میکردند هیچ چیز ممکن نیست از سکس اونها جذاب تر باشه! ولی حالا هیچ چیز اونطور که فکر میکردند پیش نرفته بود.... و داستانی که خیلی وقت پیش فکر میکردند قراره دَرِش "همه چیز درباره ی سکس...