Jimin' P.O.V :
حالا تمام ویلا دوباره توی تاریکیِ کافی و سکوتِ نسبی ای فرو رفته بود... و من قطعا اگه توی شرایطِ دیگه ای بودم، از این سکوت برای خوابیدن استفاده میکردم.
هرچند حالا دردِ جزئی ولی قابل توجه عضو سخت شده م بهم میگفت که امشب قرار نبود خبری از خوابیدن باشه!
در اتاقم رو باز کردم و قدمی به فضای تاریک و آرامش بخشِ داخلش برداشتم...
عجیبه که چطور توی ذهنم، اینقدر راحت این اتاق رو، اتاقِ خودم خطاب میکنم! درحالی که حتی ناخودآگاهِ وجودم هم میتونست با دیدن وسایلی که گوشه و کنار اتاق چیده شده بود، بفهمه که صاحب اصلی این خونه و این اتاق واقعا چه کسیه...هنوز اولین روزی که با قبول کردن پیشنهادِ جیهوپ، قصد داشتیم اولین سگِ بزرگ هیکل و رام شده مون رو به این ویلا بیاریم رو یادمه... فقط چرخوندنِ کلید توی قفل در کافی بود تا پاهام بعد از چند ثانیه، بی اختیار دوباره مسیر خودشون رو به این اتاق پیدا کنند!
و من از همون لحظه میدونستم که قراره از بین هر نقطه ی دیگه از این ویلا، اینجا رو به عنوان اتاق جدیدم انتخاب کنم.
نمیتونستم احساسش رو درست بیان کنم...
شاید چیزی شبیه به حسِ تعلق داشتن؟!
یا چیزی شبیه به یک پناهگاهِ امن؟!
یک آغوش که اطرافم رو میگیره و بهم اجازه میده چندین و چند ساعت، فقط و فقط برای خودم باشم!چشم هام اطراف اتاق به دنبال خامه میچرخیدند که در لحظه با لمس جسم نرمی به پاهای برهنه م، نگاهم پایین رفت و با دو نقطه ی براق روبهرو شد که مثل همیشه با وجودِ تاریکیِ یکدستِ اتاق، باز هم نورانی و سرشار از افکار پلید و شیطنت، میدرخشیدند!
لبخند توی یک ثانیه صورتم رو پوشوند و من، بلافاصله خم شدم و با برداشتنِ اون گربه ی خپلِ سیاه رنگ، هیکلِ نرم و بزرگش رو توی بغلم گرفتم و کلماتم رو خیره به چشم های همیشه خوابالودش زمزمه کردم:
"چی شده شوگا؟ هوم؟ دلت برام تنگ شده بود؟"بوسه ی محکمی از بینیش گرفتم و اون، مثل هر بار در جواب فقط دست و پا زد و ازم خواست تا دوباره بذارمش زمین.
پیش خودم خندیدم و اون رو طبق خواسته ش، روی چهار دست و پاش برگردوندم... و اون بلافاصله انگار که دلتنگیش به همین زودی رفع شده باشه، به سمت کمد لباس هام دوید و درست کنارِ بدنِ خوابیده ی سفید و کوچولوی خامه، روی کفِ چوبیش زیر تمام لباس های آویزون شده، دراز کشید.
به اینکه چطور هیکلِ سیاهش تقریبا داشت از خامه هم گنده تر میشد، پیش خودم خندیدم... شک نداشتم از روزی که به ویلا اومده بود حسابی بهش خوش گذشته و وزن اضافه کرده و سنگین شده بود.
هرچند چیزی که عجیب بود، این بود که اون از لحظه ای که پا به ویلا گذاشت، هیچوقت نه دوست داشت و نه میخواست که با سگ های دیگه ارتباط برقرار کنه!
YOU ARE READING
it's not 'bout SEX :::...
Fanfictionمسئله سکس نیست! ::::.... اونها، دو تا بیمار جنسی بودند... و فکر میکردند هیچ چیز ممکن نیست از سکس اونها جذاب تر باشه! ولی حالا هیچ چیز اونطور که فکر میکردند پیش نرفته بود.... و داستانی که خیلی وقت پیش فکر میکردند قراره دَرِش "همه چیز درباره ی سکس...