*Taehyung's P.O.V. :
آرزو میکردم فقط یک نفر به من میگفت توی این عمارتِ لعنتی چه خبره! ولی انگار همه به قدری مشغول اطاعت از دستورات جدید و پذیرایی از مهمونِ بینهایت قابل احترامشون بودند که حتی به وجودِ یک غریبهی گیج و منگ یا جواب دادن به سوالهاش ذرهای اهمیت نمیدادند!
حالا با يادآوری اینکه اونطور به خودم رسیده بودم و ذهنم رو تقریبا از هر لحاظی برای صحبت کردن با جونگکوک و یجورایی مخفیانه التماس کردنش برای بخشیده شدن آماده کرده بودم، خندهم میگرفت...
چون جوری که چشمهای مشکی و درشتِ دلبرِ لعنتی من موقع نگاه کردن به اون پیرزن لعنتی برق میزد، میگفت که حالا آدمِ خیلی مهم تری نسبت به من کنارش هست و انگار مثل همیشه دیر رسیده بودم!
تمام اطلاعاتی که تونسته بودم دربارهی اون زنِ مسنِ ترسناک و مرموز از آدمهای سیاه پوشیدهی همیشه در جنب و جوش و درگیر کار بگیرم، این بود که اون لیدی جولی عه... دایه ی جونگکوک یا همچین چیزی!
و چه بدتر!
حالا اون دو نفر بلافاصله بعد از اون خوشآمد گویی اغراق شده ی کوفتی، توی یکی از سالن های این عمارت خلوت کرده بودند... سالنی که به گلهای مورد علاقهی لیدی جولی تزئین شده بود و سرتاسر میز بزرگی که وسطش قرار داشت، با ظرف های غذا و نوشیدنی پر شده بود!من به چشمهای خودم دیدم که جونگکوک با نهایتِ احترام درهای بزرگ چوبی رو برای پیرزن باز میکرد و کنار میایستاد تا اون قبل از خودش وارد سالنِ تدارک دیده بشه...
و لحظهی بعد وقتی که دایهش جلوتر رفت، شخصا به چند تا از مردهای غولپیکر سیاهپوش سپرد که پشت در اون سالن بایستند و اجازه ندند هیچکس مزاحم صحبت کردنش با لیدی جولی بشه...!
تمام اینها درحالی اتفاق افتاد که من همونطور شبیه به یک احمق سمت دیگه ی سالن یک گوشه ایستاده بودم و اون حتی یک بار هم نگاهش به سمتم نیوفتاد یا متوجهم نشد!
طوری که باعث میشد از خودم بپرسم "اون اصلا دیگه هیچوقت به من فکر میکنه؟!"...
***
*
Jungkook's P.O.V. :
یکبار دیگه زیر لب خودم رو لعنت کردم...
چرا هنوز هم دارم به اون مرد لعنتی فکر میکنم؟!چندین دقیقه میشد که هر سیاهپوش دیگهای رو به کل از اون سالن مرخص کرده بودم و حالا دور از چشم تمام اونها، کنار یکی از عزیزترین آدمهای زندگیم، میتونستم هر کسی باشم و هر غلطی بکنم که دلم میخواد!
ولی عوضش چی رو انتخاب کرده بودم؟!
اینکه کنار لیدی، درحالی که اون مثل همیشه آروم و متین در گوشهای ترین نقطهی کاناپهی راحتیِ قرمز رنگ نشسته بود، به پهلو دراز بکشم و در سکوتِ محض سرم رو روی پاهاش بذارم.
YOU ARE READING
it's not 'bout SEX :::...
Fanfictionمسئله سکس نیست! ::::.... اونها، دو تا بیمار جنسی بودند... و فکر میکردند هیچ چیز ممکن نیست از سکس اونها جذاب تر باشه! ولی حالا هیچ چیز اونطور که فکر میکردند پیش نرفته بود.... و داستانی که خیلی وقت پیش فکر میکردند قراره دَرِش "همه چیز درباره ی سکس...