Yoongi's P.O.V. :
پیشبینی کردن اتفاق هایی که کمتر کسی فکر میکرد به واقعیت رسیدنشون ممکن باشند، یکی از مهارت های من بود... ولی با این وجود حتی من هم نمیتونستم این رو پیشبینی کنم که درست دومین روزی که به شهر برگشتیم، وسط ظهر فقط توسط یک تماس به همراه تمام دار و دستهم به عمارتِ پُر از جرم و جنایتی احضار بشم که فکر نمیکردم هیچوقت دوباره رنگش رو ببینم!
اون هم یک تماس از طرف کی؟!
پارک جیمین!
همون حوری لعنتی ای که خودش از من خواسته بود دور هر کار خلافی رو خط بکشم و تمامش رو به همراه لقب سیاه شدهی 'شوگا'م کنار بذارم تا دوباره با همدیگه یک شروع کاملا جدید داشته باشیم، حالا خودش بهم زنگ میزد و همچین درخواستی داشت؟!من گیج تر و در عین حال کنجکاو تر از اون حرف ها بودم که بخوام اون تماس رو با سوال و جواب های زیاد و باز هم ناکافی طولانی تر کنم... پس در لحظه فقط همراه بقیه از ویلا بیرون زدم و حالا، سیل ماشین ها و موتورهای اعضای گنگ یکی یکی جلوی عمارت عظیمِ تاریک پارک میشد.
مثل همیشه بقیه بعد از پیاده شدن، جایی تکیه زده به موتورشون و یا چهارزانو نشسته روی کاپوت و سقف ماشین هاشون، منتظر موندند...
اونها ممکنه از اینکه دوباره پامون به این ماجراها باز بشه چه حسی داشته باشند؟
خوشحال و هیجان زدهاند؟
و یا نگران و پشیمون از برگشتن به شهر؟نمیدونم... ولی هر چی که هست، از این مطمئنم که به تصمیم من درباره ی هر اتفاقی که پیش رومونه اعتماد دارند. چون خوب میدونند که من همیشه حواسم بهشون هست.
پس زیر نور خورشید ظهر، به سمت دروازهی ورودی اون عمارت قدم برداشتم...و این هم یک مورد عجیب و مشکوک دیگه کنار تمام موارد قبلی! اینکه هنوز شب هم نشده و به هر دلیلی، دار و دستهی مشکی پوش من به این عمارت احضار شدند... و خب مگه ممکنه که یک مشت آدم گندهی مشکی پوش با قیافههای معلوم الحال، وسط روز توجه کسی رو جلب نکنند؟
به هر حال حالا من اینجا بودم... و همونطور که فکر میکردم، دربان ها فقط به من اجازهی ورود دادند و بقیه همونجا پشت دروازه ها منتظر موندند.
میدونم که نگرانند... و البته که حق دارند.دفعهی قبلیای که تنهایی به این عمارت آورده شدم، یک زخم دائمی روی صورتم هدیه گرفتم و اگه به خاطر حوریم نبود، شاید حتی یک گلوله هم درست وسط پیشونیم جا خوش میکرد...
اون تنها دلیلیه که حاضر شدم یک بار دیگه، اون هم با پاهای خودم به این عمارت پا بذارم. قسم میخورم اگه هر کس دیگهای این درخواست رو ازم میکرد، وضعیت با هر چیزی که الان هست از زمین تا آسمون متفاوت میبود!
ولی حالا من اینجا بودم... توی حیاط پشتیای که توسط مرد و زنهای هیکلی به سمتش هدایت شده بودم و مقابلم، آدم جدیدی که حالا کنترل تمام این دنیای تاریک رو به عهده گرفته بود، روی یک صندلی فلزی سفید رنگ، پشت میزهای مخصوص یک عصرانه نشسته بود و سر تا پام رو از نظر میگذروند.
KAMU SEDANG MEMBACA
it's not 'bout SEX :::...
Fiksi Penggemarمسئله سکس نیست! ::::.... اونها، دو تا بیمار جنسی بودند... و فکر میکردند هیچ چیز ممکن نیست از سکس اونها جذاب تر باشه! ولی حالا هیچ چیز اونطور که فکر میکردند پیش نرفته بود.... و داستانی که خیلی وقت پیش فکر میکردند قراره دَرِش "همه چیز درباره ی سکس...