08

2.4K 751 164
                                    

Jimin's P.O.V. :

آخر هفته ها همیشه کافه مشتری‌های بیشتری داره... بنابراین سفارش ها هم بیشتره و دیگه وقتی برای استراحت یا یک جا نشستن نمیمونه.

آخر هفته ها تنها روزهاییه که نمیتونم تمام ساعت کاری، توی آشپزخونه بمونم و سفارش ها رو آماده کنم. چون این حجم از سفارش ها هر آدم سالمی رو از پا در میاره! چه برسه به من که همینجوری هم خیلی وقته سلامت درست و حسابی ای ندارم.

به همین دلیل مجبورم مدام شیفتم رو با هوسوک عوض کنم... کارِ سالن‌داری آسون تره یا حداقل فرصتی برای نفس کشیدن به آدم میده.

امروز حتی تهیونگ هم برای کمک کردن نیومده... معمولا آخر هفته ها سر و کله‌ش پیدا می‌شد و اگه حالش اونقدرها بد نبود، توی حاضر کردن سفارش ها کمک میکرد.
در غیر اين صورت فقط روی یکی از صندلی های کنار میز پیشخوان می‌نشست و یک قهوه ی تلخ و سنگین می‌خواست تا خماریِ شبِ پیشش رو از سرش بپرونه!

اما حالا وقتی برای نگران بودن به خاطر غیبت اون احمقِ دلشکسته ندارم... چرا که دوباره شلوغی کافه از بقیه ی روزهای هفته بیشتره و کسی جز من و هوسوک اینجا نیست.

پنکیک های پخته رو از توی تابه برداشتم و پنکیک های جدید رو پشت و رو کردم که در لحظه هوسوک کنارم اومد، دفترچه ی کوچیک سفارش ها رو روی میز گذاشت و شونه م رو زیر دستش فشرد:
"بقیه ش رو بسپار به من. برو به میزهایی که هنوز سفارش ندادند سر بزن. بعدش هم یه گوشه بشین. برات یه نوشیدنی خنک میارم."

با بیرون فرستادن نفسم، دفترچه رو برداشتم و با خستگی جواب دادم:
"تو واقعا فرشته ی نجات منی!"

اون لبخند بزرگ قلبی شکلش رو تحویلم داد و من قبل از اینکه سراغ میزها برم، یک بار دیگه ریه هام رو از هوا پر و خالی کردم...

چند وقته که اینطور رفتار میکنم؟
اینطور مستأصل بودنم برای معاشرت با آدم ها از کِی شروع شد؟

مسخره ست...
کی باور میکنه که من همون پارک جیمینی هستم که میتونست توی نگاه اول غریبه ها رو شیفته ی خودش کنه؟! چطور یه روزی اونقدر راحت و بی اهمیت نسبت به همه چیز و همه کس رفتار میکردم؟

لعنت بهش... دوباره دارم توی سرم با خودم حرف میزنم و سوال های بی‌جواب میپرسم.

هر بار همینطوره.
هر آخر هفته فقط آرزو میکنم کارها زودتر تموم بشه تا بتونم به ویلا برگردم و بعد از اینکه با تک تک سگ ها بازی کردم، بهشون غذا دادم و خوابوندم‌شون، به اتاقم برگردم و تمام شب رو با نگاه کردن به بازیِ اون سگ و گربه ی دوست داشتنی، خامه و شوگا بگذرونم.

توی سالن کوچیک و جمع و جورِ کافه میچرخیدم و سر میز هایی که هنوز سفارش نداده بودند می‌ایستادم. بالا نیاوردن سرم تکنیکی بود که واقعا توی این روز‌ها به کارم میومد!

it's not 'bout SEX :::...Onde histórias criam vida. Descubra agora