*RM's P.O.V:
برای چندمین بار به ساعت بسته شده روی مچ دستم نگاه انداختم... مسخره بود!
حالا رسما دو ساعت شده که من و بقیه ی اعضای گنگ، همه همینطور توی خیابونِ رز سفید، پشت در ویلایی که در واقع مال خودمونه ایستادیم و انتظار میکشیم.یونگی تلفنش رو جواب نمیداد... هرچند تعجبی هم نداشت! به هر حال هدف اون از برگشتن به شهر از اولش هم به قدری برای همه واضح بود که حتی نیاز نبود به کسی بگه که داره کجا میره.
خیلی وقته که سعی دارم خودم رو قاطی زندگی شخصی اون نکنم... ولی اگه قرار باشه که دنبال کردنِ خواستههاش، باعث بشه اینطور از ما فراموش کنه و همهمون رو پشت در ویلای لعنتی ای که متعلق به خودمونه رها کنه، شاید لازم باشه که درباره ی تصمیمم برای دخالت نکردن، تجدید نظر کنم!
با حس انگشتهای کشیده ی سوکجین روی چونهم، اخم ابروهام رو باز کردم و سرم رو به سمتش چرخوندم... و اون همونطور که مثل من، به ماشین تکیه زده و تا لحظهی پیش دست به سینه ایستاده بود، با لبخند خسته ای به حرف اومد:
"اینقدر نگران نباش..."پلکهام بیاختیار زیر لمسش بسته شد و با لحنی غرقِ خوابآلودگی پرسیدم:
"مگه میدونی نگرانِ چی ام... هوم؟"و اون همونطور که سرم رو روی شونهش مینشوند و انگشتهاش رو با ریتم آرومی روی موهام میکشید تا استراحت کنم، جواب داد:
"همه چیز! تو همیشه نگران همه چیز و همه کسی، نامجون... برای همینه که اینقدر دوستت دارم."لعنت بهش...
انگار شنیدن اون کلمات از لب های سرخ رنگِ دُکی هیچوقت قرار نبود برام معمولی بشه، مگه نه؟پس با حس سرخ شدن گونه هام توی اون هوای سرد، صورتم رو توی گودی گردنش فرو بردم تا لبخند ذوقزدهم رو پنهان کنم...
و البته که اون مثل هر بار متوجهش شد و با سُر دادن دستش روی صورتم، لُپم رو بین انگشت هاش کشید و آروم خندید:
"آیگو آیگو...! نگاهش کن!"اما خنده های کوچیک و بیصدامون زیاد طول نکشید... چرا که لحظه ی بعد با صدای ماشین جدیدی که بهمون نزدیک شد و جایی جلوی ویلا پارک کرد، تقریبا همه به امید اینکه یونگی بالاخره برگشته باشه و کلید ویلا رو از جیمین گرفته و همراه خودش آورده باشه، سرشون رو بالا آوردند!
اما اون ماشینِ یونگی نبود...
ابروهام در لحظه گره خورد و دستم آروم روی اسلحه ی کنار کمرم نشست...
ولی فقط پیاده شدن راننده ی ماشین و دیدن چهره و لباسهاش کافی بود تا مطمئن بشم اون شخص قرار نیست هیچوقت به کسی آسیبی بزنه!اون مرد با اون لبخند بزرگِ صلحآمیز و قلبی شکلش، برای خطرناک بودن و بازی های کثیف مافیایی یکم زیادی خوشلباس بود...
ESTÁS LEYENDO
it's not 'bout SEX :::...
Fanficمسئله سکس نیست! ::::.... اونها، دو تا بیمار جنسی بودند... و فکر میکردند هیچ چیز ممکن نیست از سکس اونها جذاب تر باشه! ولی حالا هیچ چیز اونطور که فکر میکردند پیش نرفته بود.... و داستانی که خیلی وقت پیش فکر میکردند قراره دَرِش "همه چیز درباره ی سکس...