"همسایه بغلی"
"زندگی مثل یکتردمیل میمونه که مدام باید روش در حال دویدن باشی. اگه برای لحظهای راه رفتن رو متوقف کنی، اونوقته که با سر میخوری زمین!"
این شعاری بود که خانواده پارک همیشه میگفت اما جیمین نظر دیگهای داشت.
اون عقیده داشت زندگی مثل یک تونل وحشته که اگه از تاریکی و موانعش بترسی اونوقت کلاهت پس معرکه است.
البته اون چندان هم به این اراجیف پایبند نبود و فقط جوری که دلش میخواست زندگی میکرد.
زندگیای که اون میکرد همون خوردن و خوابیدن و عیاشی با دوستاش بود. زندگی پارک جیمین بیست و سه ساله هر جوری که بود داشت بر وفق مرادش گذر میکرد و کاری که دوست داشت رو انجام میداد. مهم نبود حالا هر چقدر که عجیب غریب باشه. مثل الان که کاملا وارونه روی زمین بود. دستهاش رو بالای سرش ستون کرده و با قوس کمرش یک نیم دایره کامل رو درست کرده بود. حتی ناف کوچیک روی شکم سفید و نرمش از زیر لباس بیرون زده بود و داشت بهش چشمک میزد.
اون بدن انعطافپذیرش رو دوست داشت و حسابی به هیکلش اهمیت میداد. کافی بود یکم چربی اضافه دور پهلوهاش پیدا کنه اونوقت تا دو روز روی مغز خانوادش هاکی بازی میکرد.
همزمان که داشت موزیک آرامشبخشی توی فضا بخش میشد و حرکات کششی کرم مانندش داشت به اتمام میرسید در اتاق وحشیانه باز شد.
-کیوتی صبحونه... یا مسیح!
خب چیز جدیدی نبود که جیمین نگرانش باشه. مثل همیشه برادر فضولش بدون در زدن وارد اتاقش شده بود و اون رو در حالی پیدا کرده بود که مثل روح داخل فیلمهای ترسناک از پشت داشت بهش نگاه میکرد. این پروسه خیلی تکرار میشد اما هر بار واکنش جیهو یک جور بود.
جیمین به آرومی قوس کمرش رو کم و کمتر کرد و در نهایت بلند شد. روی پاشنه پا چرخید و با همون لحن طلبکارش اخم کرد.
_هزار بار بهت گفتم قبل وارد شدن به اتاقم در بزن و تو هزار بار نادیدهام گرفتی.
_تقریبا هر بار با دیدنت تو این حالت تا مرز سکته کردن میرم. فکر میکنم استخونات شکسته و باید بیام جنازهات رو جمع کنم!
جیمین خنده تو دهنی کرد و با حالی خوب به سمت پنجره اتاقش رفت. یکی از برگهای درشت گل بگونیا بنفش رنگش رو توی دست گرفت و با چشم اون رو کندکاو میکرد تا از سالم بودنش اطمینان حاصل کنه.
_بیا پایین صبحونه بخور... تا چهل دقیقه دیگه باید داخل کالج باشی.
جیمین از این رفتار مامانگونه جیهو حرصی اداشو در آورد هر چند اون برادر بیچاره متوجهاش نبود. نگاه جیمین از روی گل زیباش به خونه دوبلکس کناریشون که از پنجره دید خوبی بهش داشت افتاد. وَن مشکی رنگ مقابل اون خونه توقف کرده بود و چندین کارتون روی زمین وجود داشت. اون معمولا به اطرافش دقت نمیکرد اما اینبار کنجکاو شده پرسید.
YOU ARE READING
᭝ 𝐌𝐚𝐫𝐬𝐡𝐦𝐚𝐥𝐥𝐨𝐰 🔞
Fanfiction،، وضعیت: پایان یافته𓏲 ⤎ در یکی از خیابانهای واشنگتندیسی، زندگی پارک جیمین داشت عالی پیش میرفت. هر روز صبح با برادرش سر و کله میزد و بعد توی دانشگاه مجبور بود دوستهاش رو تحمل کنه. اما پسر بزرگتر همسایه جدیدشون، جئون جونگ کوک حسابی چشم جیمین...