"عملیاتِ نجات"
خونه توی سکوت زیادی فرو رفته بود و فقط تیک تاک ساعت بود که داخل اتاق پارک جیمین شنیده میشد. ساعت از سه صبح گذشته بود اما هنوز چشمهاش رنگ خواب به خودش ندیده بود. تمام ذهنش از آیندهای پر شده بود که هنوز اتفاق نیفتاده. از فردایی که هنوز نرسیده و همین دلشوره بدی که توی دلش وجود داشت نمیذاشت به خواب بره.
هنوزم فکرش پیش اون تماس بود و هر چند دقیقه یک بار لبش رو به داخل دهنش میکشید گاز میزد.
وقتی که اون تماس رو باهاش گرفتن جونگکوک کنارش بود و خب اون چشمای تیزی داشت. تونسته بود به راحتی نگرانی پسر مو بلوند رو ببینه برای همین اون لحظه از شونههاش اون رو بغل گرفته بود و بهش گفته بود "نترس جیمینی... من هنوزم باهاتم... من کمکت میکنم... تنها نیستی"
همین چهار جمله کوتاه و ساده جوری اون لحظه بهش آرامش داده بود که تا زمانی که به خونه رسیدن هیچ ترسی توی وجودش حس نمیکرد. اون به گفته آدمربا حق نداشت چیزی د راین رابطه به خانوادش بگه و همین یکی دیگه از دلایل ترسش بود که خب باز هم پسر بوکسور بهش اطمینان خاطر داده بود که همه چیز خوب پیش میره.
وقتی رو به روی جیمین درونش مینشست و باهاش حرف میزد میفهمید اگر پسر بوکسور نبود داغونتر از چیزی میشد که الان هست.
کلافه از بیخوابی که سراغش اومده بود توی جاش نشست. تصمیم گرفت موبایلش رو چک کنه و کمی باهاش سرگرم بشه. حداقل بهتر از هیچی بود و برای چند دقیقهام که شده حواسش از فردا پرت میشد.
گروه "انیشتنهای بیمغز کشف نشده" رو باز کرد و چتهای دو روز گذشته که اصلا بهشون نگاه ننداخته بود رو چک کرد. حتی به اون دو نفر راجب این موضوع هم چیزی نگفته بود.
اوه...
اون دوتا کله پوک بدون اون قرار گذاشته بودن و رفته بودن فیلم ببینن ولی این چیه؟ چرا بعد از اون روز چتهای تهیونگ جوری بود که انگار داره از حرف زدن فرار میکنه یا خجالت میکشه و حرفهای یونگی به طرف مزخرفی حالت لاس زنی داشت.
بعد از اون حرفهاشون به طرز حال بهم زنی کثیف بود.
اتفاقی بین اونها افتاده که خبر نداره؟ عصبی از اتفاقاتی که این اخیرا براش افتاده بود شروع به تایپ کردن کرد.
جیمین:
مای آیز... دقیقا چه جهنمی بین شما دو نفر اتفاق افتاده؟
جیمین:
انگار از پشت چت توی حلقوم همید این چه وضعیه؟
جیمین:
توضیح میخوام... فورا!
میدونست این موقع صبح کسی جوابش رو نمیده و اون دوتا احمق خوابن برای همین انتظار نداشت که کسی پیامش رو سین بزنه برای همین از گروه خارج شد و پیوی پسر بوکسور رو دید که این موقع آنلاین بود.
CZYTASZ
᭝ 𝐌𝐚𝐫𝐬𝐡𝐦𝐚𝐥𝐥𝐨𝐰 🔞
Fanfiction،، وضعیت: پایان یافته𓏲 ⤎ در یکی از خیابانهای واشنگتندیسی، زندگی پارک جیمین داشت عالی پیش میرفت. هر روز صبح با برادرش سر و کله میزد و بعد توی دانشگاه مجبور بود دوستهاش رو تحمل کنه. اما پسر بزرگتر همسایه جدیدشون، جئون جونگ کوک حسابی چشم جیمین...