«4»

165 37 16
                                    


...تمام خونی که از تنش رفته بود، شروع به بخار شدن کرد. حرارت زیادی از حلقه‌ی دورشان ساطع شد. ثانیه‌ای بعد، دود نشات گرفته از خون، آنها را در خود محو کرد و تنها اتاقی خالی از خود به جا گذاشت.

~~~~~

پلک‌هایش را از هم فاصله داد. نگاهی به دور و بر انداخت. طلسمش آنها را به خانه‌ای کوچک و تاریک کشانده بود. تنها نوری که فضای داخل خانه را روشن می‌کرد، نوری بود که از خیابان به داخل می‌تابید.

در از جا کنده شده بود و تنها یکی از لولاهایش به دیوار متصل مانده بود. کاسه و بشقاب‌های سفالی آشپزخانه روی زمین افتاده و تکه تکه شده بودند. مشخص بود که پیش از رسیدنشان، درگیری بزرگی در این خانه رخ داده.

با صدای هق هقی که از آغوشش شنید، به خودش آمد. وی‌یینگ را روی زمین گذاشت و روی دو زانو مقابلش نشست. پسرش به گریه افتاده بود. سینه‌اش تیر کشید. حس می‌کرد اشک‌هایی که از چشم‌های وی‌یینگش پایین می‌ریزد، قلب او را نشانه گرفته‌اند.

با دستی گردنش را گرفت. دست دیگرش را روی گونه‌ی وی‌یینگ کشید تا اشک‌هایش را پاک کند؛ اما حواسش نبود و به جای پاک کردن صورتش، رد خون بر گونه‌ی پسر به جا گذاشت. ناخواسته بود؛ اما تصویری که پیش چشمانش نقش بست دلش را خالی کرد.

تصویر پسرش با چهره‌ای که غرق در خون شده. تصویر پسرش که اشک می‌ریزد، تقلا می‌کند و در خون خودش دست و پا می‌زند.

کنترلی که بر خود به‌دست آورده بود، در یک آن از بین رفت. اگر نتواند خانواده‌اش را از منجلابی که خودش دست و پا کرده نجات بدهد، چه؟ اگر فرزندانش پر پر شوند، چه؟ اگر ترس تمام این سال‌ها به حقیقت بپیوندد چه؟

بلند شد. صدای داد و قال زندگی مردم، از بیرون به گوش نمی‌رسید؛ اما می‌شد صدای پای چندین نفر را شنید. به سمت یکی از پنجره‌ها که رو به خیابان اصلی بود رفت. کنار آن ایستاد و به بیرون سرک کشید.

با دیدن منظره‌ی مقابلش، چشمانش گرد شد.

تمام شهر غرق در خون شده و اجساد مردم کف خیابان را فرش کرده بود. اجسادی از مردم عادی که هر کدام، زن یا مرد، پیر یا جوان،با زخم شمشیر جان خود را از دست داده بودند. اجسادی که روی هم افتاده و جسم بی‌جانشان هیزم این شهر شده بود.

خانه‌ای که حال در آن قرار گرفته بودند، متعلق به یکی از همین افرادی بود که قربانی حماقت یک سرباز شده. سربازی که به جای انجام وظیفه‌اش، از فرمان‌های مقرر شده سرپیچی کرد. سربازی که با خودخواهی، زندگی خودش را بر دیگران ارجحیت داد و دست به کاری زد که از آن منع شده بود.

چشمانش تَر شدند. بدون اینکه خودش متوجه شود، خیره به تمام افرادی که خونشان بر دستان او بود، اشک می‌ریخت. مات و مبهوت، به سرانجامی چشم دوخته بود که خودش رقم زده. تمام اینها تقصیر خودش بود. خودش بود که جان تمام مردم این شهر را در خطر انداخت.

The CurseWhere stories live. Discover now