آنچه گذشت...
همین چند لحظه تردید، برای سقوطش کافی بود. حلقهی چشم گردباد به دور او تنگتر شد و امواج سنگین دریاچه را بر سرش فرود آورد. شاخکهای هیولای آبی به دور تنش تنیده شد. نیروی شیطانی تمام ارواح دردمندی که در جوهرۀ هیولا گنجانده شده بود، وییینگ را به درون خود کشاند.
حس میکرد نفس از ریههایش ربوده شده. مانند جنازهای بیجان، در داخل آب غرق شده و هر لحظه پایینتر میرفت.
احساس آرامش میکرد. گویی که ندای آشفتهای که هر بار در قلب و هستهاش ناله میکرد، حالا به مراد دل خود رسیده بود.
نیروی ارواح سردرگم جهنمی، به درون جسم بیهوشی که در آب غوطهور مانده بود کشیده شد و در یک آن، دنیای وییینگ در خاموشی فرو رفت.
پیش از آنکه دریاچه بتواند جسم وییینگ را به اعماق خود بکشاند، دستان لان وانگجی به دور تنش حلقه شد و او را به بالا کشاند.
~~~~~
قرمز، همیشه حس خوبی به او میداد. حس آشنایی، حس آرامش؛ همانند هالهای تکراری در آستانهی گرگ و میش غروب. هر بار، مسخ درخشش تیرهی مایع جاری از دستانش میشد و از گرمایش احساس رضایت میکرد. گرمایش، یادآور زنده بودن و زنده ماندنش بود.
همه چیز بهنظرش آشنا میآمد. هر بار در خاطراتش غرق میشد، میدید که در خون خانوادهی خود دست و پا میزند؛ اما این بار در گودالی از خون خود دراز کشیده بود.
این بار، دردی در کار نبود.
احساس میکرد بند بند وجودش از هم گسسته شده. حس میکرد در خلا به حال خود رها شده.
سکوت.
صدایی از دنیای اطرافش به گوشش نمیرسید. صدایی از طرف اهریمنهای وجود هم در ذهنش نمیپیچید.
سکوت.
انگار بالاخره جسمش آرامش و قرار گرفته بود. میتوانست جاری شدن خون از گوشهی دهانش را احساس کند؛ اما دردی در کار نبود.
ESTÁS LEYENDO
The Curse
Fanfic╮✮ کاپـل ❲ وانگشیان␋وانگجیتاپ ❳ ╮✮ ژانـر ❲ انگست، عاشقانه، معمایی ❳ ╮✮ نویسـنده ❲ 𝑀𝑎𝐻𝑑𝑖𝑠 ❳ AU-canon divergence ઼ «گریه نکن عشق مامان! نترس. اینا که ترسناک نیستن. من و پدرت همشونو نابود میکنیم. تو فقط اینجا بمون و بخند. قول بده نفس مام...