«1»

399 48 17
                                    

«تو هم مثل اونایی! فرزندان شیطان، اونا نفرین شدن! تو مثل اونی. تو هم برای این مردم هیچی به جز یه حکم مرگ کوفتی نیستی!»

با صدای فریادی که در سرش پیچید،چشم‌هایش را باز کرد. فریادی در کار نبود. نفس نمی‌زد. تنها سینه‌اش به درد آمده بود. برای مدتی،با چهره‌ای خنثی، به سقف خیره ماند. کمی که به خودش آمد،نگاهش را در اتاق چرخاند. نور خورشید به درون چهاردیواری اتاقش راه پیدا کرده بود.

از روی تخت بلند شد. مثل هرروز صبح مقداری از آب ظرف گوشه‌ی اتاق نوشید و بعد از مرتب کردن سر و وضعش، پایش را از شکنجه‌گاه هر شبش بیرون گذاشت. نه اینکه اهمیتی داشته باشد. نه. دیگر نه. خیلی وقت بود دیگر اهمیتی نداشت. چند سالی می‌شد که دیگر هیچ کابوسی اشکش را در نمی‌آورد.

در گذشته، شب‌های بسیاری با صدای داد و فریادش دیگران را بی‌خواب کرده بود. هیچ کس دلیل چنین آشوبی را نمی‌دانست. هیچ دارویی نتوانست به او کمک کند. هیچ پزشکی هم متوجه نشد مشکل از کجاست. بعد از مدتی، دیگران به این فکر افتادند که همه چیز به یک بهانه‌گیری مسخره خلاصه می‌شود. بانو یو از این توضیح به خشم آمد و عصبانیت و کلافگی تمام اسکله را سر او خالی کرد. بعد از چند مرتبه، ووشیان یاد گرفت که دیگر با کابوس‌های خودش مزاحم کسی نشود.

از روزهایی که به‌خاطر فریادهای وقت و بی‌وقت شبانه مجازات می‌شد و شلاق می‌خورد،مدت زیادی گذشته بود. خیلی وقت بود که دیگر نیمه‌شب در مقر نیلوفر نه صدای فریادی به گوش می‌سید و نه نوای گریه‌ای می‌پیچید. خیلی وقت بود که دیگر حتی صدای ناله‌ای هم شنیده نمی‌شد؛چه از شکنجه‌های شبانه و چه از زندگی عادی در طول روز.

می‌شد آن را عادی دانست؟ تقریبا. درست،زندگی‌اش با دیگران تفاوت‌های بسیاری داشت؛اما مگر زندگی همه‌ی انسان‌ها مثل هم نبود؟ هرکسی با مشکلات خودش دست و پنجه نرم می‌کرد. او هم مثل دیگران. بسیار شبیه به دیگران، درحالی که تفاوتشان از زمین به آسمان می‌رسید. اما مگر این داستانِ همه نبود؟ چه چیزی داستان او را متمایز می‌کرد؟ اینکه نفرین شده بود؟ اصلا چنین چیزی حقیقت داشت؟ اصلا دیگر اهمیتی داشت؟

البته، فکر و خیال به جایی نمی‌رسید. چرا باید به آنها پر و بال می‌داد؟ روز جدیدی آغاز شده و خورشید هم در آسمان می‌درخشید. تا زمانی که شب فرا نرسیده، زندگی‌اش با دیگران هیچ تفاوتی نداشت. با آغاز یک روز جدید، او هم تبدیل می‌شد به شاگردی برجسته،اربابی جوان،پسری 17 ساله که تنها به دنبال سرخوشی و خنده است. چه چیزی بهتر از این؟

با این حال، اوضاع برایش خسته‌کننده شده بود. این نقاب، برای او بیش از حد درد داشت. ایرادی نداشت؛ همه‌اش روزی به پایان می‌رسید. می‌دانست که این روال ابدی نیست. این مدت خوب فهمیده بود که هیچ چیز ماندگار نیست. ابدی نیست. هر چیزی روزی تمام خواهد شد...

The CurseHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin